.::التماس دعا::.

۱۵۵ مطلب با موضوع «داستان و حکایت» ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۳ ق.ظ پوریا قلعه
فقیر و پادشاه

فقیر و پادشاه

ﻣﺮﺩ ﻋﯿﺎﻟﻮﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ، ﺳﻪ ﺷﺐ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﺮ ﺑﺮ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺍﻭ ﺭﺍ وادار کرد ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﻭﺩ. ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺼﯿﺒﺶ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ .

ﻣﺮﺩ ﺗﻮﺭ ﻣﺎﻫﯿﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺯﺩ ﺗﺎ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﻏﺮﻭﺏ ﺗﻮﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺗﻮﺭﺵ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩ . ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﻮﺭﺵ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﻣﺎﻫﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻪ ﺗﻮﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﺍﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻧﺠﻬﺎﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺑﺮﺩ. ﺍﻭ ﺯﻥ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ؟

ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ می رفت. ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﻮﺩ . ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺷﺘﻪ ﯼ ﺧﯿﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ

ادامه مطلب...
۲۳ مهر ۹۹ ، ۰۸:۲۳ ۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پوریا قلعه
شنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۱۱ ق.ظ پوریا قلعه
از کدوم جمله خوشتون اومد؟

از کدوم جمله خوشتون اومد؟

1. اسارت همواره درون قفس نیست؛
گاهی «انجماد فـکـر» است،
درون قفس «مـغـز»!

 

 

 

 

2. دعا کن همیشه چشمانی داشته باشی که بهترین ها را ببیند
قلبی که بدترین ها را ببخشد
ذهنی که بدی ها را فراموش کند
و روحی که ایمانش را از دست ندهد.

 

 

 

 

3. تمام زندگی در لحظه ای خلاصه می شود که در عین خستگی،

 یگ گام بیشتر بر می داری.

اینجاست که

ادامه مطلب...
۱۲ مهر ۹۹ ، ۱۰:۱۱ ۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۵۲ ق.ظ پوریا قلعه
از کدوم جمله خوشتون اومد؟

از کدوم جمله خوشتون اومد؟

1. انسانیکه بشناخت خویش نرسیده باشد
بی سوادحقیقی ست
هرچند تمام کتابهای دنیارا خوانده باشد
اگر درونت پراز خشم، نفرت،غرور حسادت و زباله‌های دیگرست
بدان چیزی نیاموخته‌ای و رشدی نکرده ای!

 

 

 

 

2. گاهی اوقات ؛
سکوت کردن دقیقا مثل

ادامه مطلب...
۰۷ مهر ۹۹ ، ۱۰:۵۲ ۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پوریا قلعه
شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۳۲ ب.ظ پوریا قلعه
مرد و مروارید

مرد و مروارید

مردی بود که هر روز برای ماهی گیری به دریا میرفت یک روز کلاهش را باد برد و بر روی آبهای دریا انداخت مرد به آن سمت دریا رفت و کلاهش را برداشت همان جا مشغول ماهی گیری شد. یک ماهی صید کرد و به خانه برد ،زنش ماهی را پخت هنگامی که مشغول خوردن بودند مرواریدی در شکم ماهی دیدند.
روزها گذشت و مرد دوباره بر حسب اتفاق به آن قسمت دریا رفت آن روز هم یک ماهی صید دوباره هنگام شام یک مروارید در شکم ماهی پیدا کرد، از فردا آن روز همیشه به آن قسمت دریا میرفت و هر روز یک ماهی یک مروارید .

تا یک روز پیش خود اندیشید چرا در شکم ماهی های این قسمت از دریا مروارید هست به خود گفت احتمالا در این قسمت از دریا گنجی از مروارید هست ،تصمیم گرفت به زیر آب برود و ان گنج را از دریا خارج کند.
یک روز به همان قسمت دریا رفت خودش را به دریا انداخت به امید گنج مروارید، اما هنگامی که به زیر دریا رسید کوسه ای را دیدکه کنار صندوقی از مروارید بی حرکت است و به همه ماهی ها یک مروارید میدهد در این هنگام کوسه آرام به سمت مرد رفت و گفت شام امشب هم رسید، طمع مردم باعث شده تا من که سالهاست توان شنا کردن را ندارم زنده بمانم، مرد از ترس همان جا  خشکش زد کوسه به او گفت من یک فرصت دیگر به تو دادم و گفتم توان شنا کردن ندارم اما تو که توان شنا کردنو را داشتی میتوانستی فرار کنی و مرد را بلعید. 

در زندگی فرصتهای زیادی هست اما ما همیشه فکر میکنم دیگر فرصتی نداریم در همین جاست که زندگی خود را میبازیم.
گاه طمع زیاد داشتن است که فرصت زندگی را از ما میگرد.

۰۵ مهر ۹۹ ، ۲۲:۳۲ ۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
پوریا قلعه
شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۵۷ ب.ظ پوریا قلعه
ارباب و غلام

ارباب و غلام

اربابی یکی را کشت و زندانی شد و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد.
شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او 
را از زندان فراری داد.
اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب 
گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده 
می‌کردند. ارباب گفت: سپاسگزارم بدان جبران می‌کنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: 
ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانواده‌ات و فرزندانت وداع 
می‌کردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من می‌روم 
خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که 
تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد. ارباب 
برگشت و خود را یک بار تسلیم مرگ کرد .

 

قرآن کریم:
لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی
هرگز نیکی‌های خود را با منت باطل نکنید.

۰۵ مهر ۹۹ ، ۱۶:۵۷ ۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۰۴ ب.ظ پوریا قلعه
از کدوم جمله خوشتون اومد؟

از کدوم جمله خوشتون اومد؟

1. ‏احمقِ بی سواد شاید روزی بتواند
حقیقت را درک بکند،

ولی احمق با سواد هرگز نمی تواند
حقیقت را بفهمد!

 

 

 

 

 

 

2. برای خداوند فرقی ندارد که تو برایش نماز بخوانی یا نه 
برایش روزه بگیری یا نه 
فرقی ندارد چقدر برای عزیزانش ضجه زده باشی

اما اینها برای

ادامه مطلب...
۳۱ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۰۴ ۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۲۸ ب.ظ پوریا قلعه
از کدوم جمله خوشتون اومد؟

از کدوم جمله خوشتون اومد؟

1. عشق یعنی تمام فکر و خیال یک مرد، در تسخیر قلب زن باشد و تمام قلب یک زن، در پر کردن همه‌ی فکر و خیال آن مرد 

 

 

heartheartheartsmileyheartheartheart

 

 

2. جهت حرکت
بسیار مهمتر از
سرعت حرکت است....
خیلی ها با سرعت زیاد 
به سمت هیچی حرکت می کنند..  

تلاش به تنهایی نویدبخش موفقیت نیست وقتی در

ادامه مطلب...
۲۱ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۲۸ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۵۱ ق.ظ پوریا قلعه
از کدوم جمله خوشتون اومد؟

از کدوم جمله خوشتون اومد؟

1. در کوچه‌ای چهار خیاط مغازه داشتند. همیشه با هم بحث می‌کردند. 

یک روز، اولین خیاط یک تابلو بالای مغازه‌اش نصب کرد. روی تابلو نوشته شده بود: «بهترین خیاط شهر»

دومین خیاط روی تابلوی بالای سردر مغازه‌اش نوشت: «بهترین خیاط کشور»

سومین خیاط نوشت: «بهترین خیاط دنیا»

چهارمین خیاط وقتی با این واقعه مواجه شد روی یک برگه کوچک با یک خط کوچک نوشت: «بهترین خیاط این کوچه»

 

 

 

 

 

‏2. درجه‌ای وحشتناک‌تر و هولناک تر از «نفهمی» هم وجود دارد؛
‏و آن

ادامه مطلب...
۱۵ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۵۱ ۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۵۰ ب.ظ پوریا قلعه
شاه عباس و سه دزد

شاه عباس و سه دزد

یک شب شاه عباس با لباس مبدل در کوچه های شهر میگشت که به سه دزد برخورد کردکه قصد دزدی داشتند
شاه عباس وانمود کرد که اوهم دزد است و از آنان خواست که او را وارد دارودسته خودکنند.
دزدان گفتند ما سه نفرهر یک خصلتی داریم که به وقت ضرورت به کارمی آید 
شاه عباس پرسیدچه خصلتی ؟
یکی گفت من از بوی دیوار خانه می فهمم که درآن خانه طلاو جواهر هست یا نه و به همین علت به کاهدان نمیزنیم . دیگری گفت من هم هر کس را یک بار ببینم بعداً در هر لباسی او را می شناسم
دیگری گفت من هم از هردیواری می توانم بالا بروم 
از شاه عباس پرسیدند تو چه خصوصیتی داری که بتواند به حال ما مفید باشد ؟
شاه فکری کرد و گفت من اگر ریشم را بجنبانم کسی که زندانی باشد آزاد میشود
دزدها او را به جمع خودپذیرفتندوپس از سرقت طلاها را در محلی مخفی کردند .
فردای آن شب شاه دستور داد که آن سه دزد را دستگیر کنند. وقتی دزدها را به دربار آوردند آن دزدی که با یک بار دیدن همه را باز میشناخت فهمید که پادشاه رفیق شب گذشته آن ها است پس 
این شعر را خطابه شاه خواند که :

ما همه کردیم کار خویش را 
ای بزرگ آخر بجنبان ریش را

۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۵۰ ۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۰۵ ب.ظ پوریا قلعه
گلچین مطالب آموزنده و خواندنی... (نظر یادتون نره)

گلچین مطالب آموزنده و خواندنی... (نظر یادتون نره)

یکی از بزرگ‌ترین اشتباهات ما در ارتباطات‌ اینه که
گوش نمی‌دیم تا متوجه بشیم؛
بلکه گوش می‌دیم تا جواب بدیم!

 

 

 

 

 

مردی خسیس تمام دارایی‌اش را فروخت و طلا خرید. 
او طلاها را در گودالی در حیاط خانه‌اش پنهان کرد. 
مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر می‌زد و آنها را زیر و رو می‌کرد.
تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد. 
همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت. 
روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت. 
او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش می‌زد. 
رهگذری او را دید و پرسید: 
«چه اتفاقی افتاده است؟»
مرد حکایت طلاها را بازگو کرد. 
رهگذر گفت: «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست. 
تو که از آن استفاده نمی‌کنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟»

ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست 
بلکه در استفاده از آن است. 
چه بسیار افرادی هستند که پولدارند 
اما ثروتمند نیستند 
و چه بسیار افرادی که

ادامه مطلب...
۲۰ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۰۵ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پوریا قلعه