روزی به کریمخان زند گفتند فردی میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند. کریم خان گفت: وقتی گریههایش تمام شد بیاوریدش نزد من. پس از ساعتها گریه کردن شخص ساکت شد و گفت: قربان من کور مادرزاد بودم، به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم!
کریم خان دستور داد چشمهای این فرد را کور کنید. تا برود دوباره شفایش را بگیرد! اطرافیان به شاه گفتند: قربانی شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید. وکیل الرعایا گفت: پدر من تا زنده بود در گردنه بید سرخ دزدی می کرد من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم.
پس از اینکه من به شاهی رسیدم عدهای چاپلوس برایش آرامگاه ساختند و آنجا را ابوالوکیل نامیدند. پدر من چگونه میتواند شفا دهنده باشد؟ اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای ما را به تباهی می کشند!