.::التماس دعا::.

۱۵۵ مطلب با موضوع «داستان و حکایت» ثبت شده است

کریم‌خان زند

روزی به کریم‌خان زند گفتند فردی می‌خواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند. کریم خان گفت: وقتی گریه‌هایش تمام شد بیاوریدش نزد من. پس از ساعت‌ها گریه کردن شخص ساکت شد و گفت: قربان من کور مادرزاد بودم، به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم!
کریم خان دستور داد چشمهای این فرد را کور کنید. تا برود دوباره شفایش را بگیرد! اطرافیان به شاه گفتند: قربانی شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید. وکیل الرعایا گفت: پدر من تا زنده بود در گردنه بید سرخ دزدی می کرد من نمی‌دانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم.
پس از اینکه من به شاهی رسیدم عده‌ای چاپلوس برایش آرامگاه ساختند و آنجا را ابوالوکیل نامیدند. پدر من چگونه می‌تواند شفا دهنده باشد؟ اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای ما را به تباهی می کشند!

۱۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۹:۴۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۰:۰۵ ق.ظ پوریا قلعه
گورکن

گورکن

از یک گورکن پرسیدند: تو که با قبر و مرده و جنازه سرو کار داشتی عجیب ترین چیزی که دیدی چی بود؟

گورکن گفت: پنجاه ساله گور میکنم، مرده غسل میدم، اجساد زیادی را کفن کردم و زیر خاک دفن کردم، ولی عجیب ترین چیزی که دیدم خودم هستم.

پنجاه ساله با همه چیزایی که دیدم هنوز باور نکردم من هم یه روز میمیرم!

۰۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۰:۰۵ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پوریا قلعه

نخل

کشاورزان جنوب و نخل دار ها عادت خوبی دارند.
نخلی را که زیاد خوشه بدهد را عزیز،
نمی دارند، تنبیهش میکنند.
زخمش می زنند، خوشه هایش را با بیرحمی تمام می برند. شاید بگویید: آخی طفلکی ها گناه دارند،
 بله سخت است اما باور کنید این کار

ادامه مطلب...
۰۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۴:۳۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پوریا قلعه

صاحب خانه

گدایی به قصد دریافت چیزی درب خانه ای را کوبید ۰ صاحب خانه فریاد براورد : کیست؟
گدا پاسخ داد : «فقیری عاجز و بینوا."
صاحبخانه سر براورد و پرسید :"چه می خواهی ؟»
گدا گفت :" فقیر چه خواهد؟ هر چه مرحمت کنی."
صاحب خانه گفت: " مرا جود و بخشش چون حاتم طائی است . چه کنم که این بالا گرفتارم ودرهم و دینار در سرای پایین و  اکنون مرا به آن دسترسی نیست."
گدا آهی سرد برکشید ، از بخت بد خویش نالید و سر در راه نهاد .

 مدتی بعد از قضا دوباره  گدا را به همان خانه کار افتاد . دق الباب کرد . صاحب خانه فریاد   براورد :" کیست؟"
گدا پاسخ داد : « فقیری عاجز و بینوا.»
صاحبخانه سر براورد و پرسید :«چه می خواهی ؟»
گدا گفت :«فقیر چه خواهد؟ هر چه مرحمت کنی.»
صاحب خانه گفت: «مرا جود و کرم بیش از حاتم طائی است . چه کنم که اکنون این پایین گرفتارم ودرهم و دینار در سرای بالا و  فی الحال مرا به آن دسترسی نیست.»

گدا پوزخندی زد و گفت : « ما هم پائینت را دیده ایم و هم بالایت را»

۲۷ بهمن ۰۰ ، ۱۸:۳۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۵:۱۰ ب.ظ پوریا قلعه
دزد دعا

دزد دعا

گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.

او را گفتند :
 چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت:
صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین!
اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است..

۲۷ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۱۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
سه شنبه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۰، ۰۸:۱۰ ب.ظ پوریا قلعه
چاه

چاه

شبی هنگام خواب، صاحب خانه متوجه دزدی شد که وارد خانه شده است. صاحب خانه با زیرکی و به دروغ، به همسرش گفت مقداری پول در چاه داخل حیاط پنهان کرده ام تا از دست دزدان در امان باشد، دزد که صدای صاحب خانه را شنید فریب حرف صاحب خانه را خورد و خوشحال به داخل چاه رفت.
سپس صاحب خانه به زنش گفت خانم چون هوا خیلی گرم است امشب رختخواب را در حیاط روی در چاه پهن کن.
 دزد که در پی یافتن پول به داخل چاه رفته بود هنگامی که از یافتن پول نا امید شد خواست که از چاه بیرون بیاید، دید که صاحب خانه روی در چاه خوابیده و به همسرش وعده خرید طلا می دهد و می گوید برای تو چنین و چنان می کنم.
 دزد از داخل چاه بلند فریاد زد: آهای زن صاحب خانه، من با طناب شوهرت به چاه رفتم تو مواظب باش با طناب او در چاه نروی.

۲۶ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پوریا قلعه

بز و گوسفندی

بز و گوسفندی باهم می رفتند.
به جویی رسیدند،گوسفند از روی
 جوی جستی زد.دنبه او بالا رفت،بز
 خندید وفریاد کشید :آ... تورا برهنه دیدم

گوسفند غمگین شد. روی بر گرداند و گفت: ای بی انصاف من سالهاست تو را برهنه می بینم و نمی خندم و طعنه ای به تو نمی زنم.

تو پس از عمری که یک بار مرا چنین دیده ای لب به سرزنش و تمسخر من میگشایی؟

چون لئیمی با هزاران عیب وعار
روز وشب بر خلق عالم آشکار

بیند اندک عیبی از صاحب کرم
بر نیارد جزبه طعن ولعن دم

جامی

۲۴ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۳۲ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۱۴ ب.ظ پوریا قلعه
کوه

کوه

در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد.
روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.»
کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی کوه به کوه نمی رسد.
تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.»

۲۴ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۱۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه

دو ارباب

روستاى ما دو ارباب داشت ،که همیشه بایکدیگر اختلاف داشتند هر کدام هم کلی چماقدار دور و بر خود جمع کرده بودند یک روز اختلافات بالا گرفته بود و قرار شده بود فردا برای چماق کشی با طرفداران اربابِ مقابل به صحرا برویم

اما من یک روز مانده به چماق کشی ، به در خانه ارباب خودمان رفتم . در نیم‌باز بود . باگفتن یاالله وارد حیاط خانه شدم دیدم دو ارباب در حال کشیدن قلیان هستند !

گفتم : ارباب مگر فردا چماق کشی نیست؟!
پس چرا با هم قلیان می کشید ؟ !
اربابمان گفت :
شماها قرار است دعوا کنید نه ما !!!

۲۳ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۴۳ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پوریا قلعه

مش مراد

یکی ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺩﻩ ﺑﻪ اسم  مش مراد   به ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺷﺐ ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ، ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ...

ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺩﻩ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: "ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، ﻣﺶ مراد ﯾﮏ ﺷﯿﺮ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ !"
ﻣﺶ مراد با ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ! ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ!
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺳﮓ ﻗﺪﯾﻤﯽ شعبون کد خدا ﺍﺳﺖ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ .

ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ "ﻣﺸﮑﻞ" ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ. تو زندگی مشکل وجود نداره همه چیز مسئله است و قابل حل.

مشکل کوچک یا بزرگ نداریم
بلکه انسان بزرگ یا کوچک داریم.

۲۲ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پوریا قلعه