.::التماس دعا::.

۱۵۵ مطلب با موضوع «داستان و حکایت» ثبت شده است

دوشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۴ ب.ظ پوریا قلعه
خدا کنه تا صبح نباشی

خدا کنه تا صبح نباشی

مردی میگفت: خانمم همیشه میگفت دوستت دارم. من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم... ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند. همیشه شیطنت داشت. ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقمند است؟ یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند.
میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمی‌شد مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی... گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی ... این را که گفت از کوره در رفتم،
گفتم خدا کنه تا صبح نباشی... بی اختیار این حرف را زدم.. این را که

ادامه مطلب...
۱۵ دی ۹۹ ، ۲۳:۲۴ ۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۸ دی ۱۳۹۹، ۰۸:۱۱ ب.ظ پوریا قلعه
آغاز دروغ گویی

آغاز دروغ گویی

ریموند بیچ مى گوید:
دختر جوانى را مى شناسم که اکنون یک دروغگوى درمان ناپذیر است.

او هنگامى که هفت سال داشت هر روز به کلاس درس مى رفت...
پرستارى هر روز او را به مدرسه مى برد و در پایان درس نیز خودش عقب او مى رفت.

خلاصه این زن مسئول تربیت این کودک بود.

در آن زمان، شاگردان کلاس هر روز بر حسب نمره هاى امتحانات کتبى طبقه بندى مى شدند و شاگرد اول و دوم و... معین مى شد.

دخترک هر روز همین که کیف به دست از کلاس خارج مى شد، با پرسش یکنواخت و حریصانه پرستارش که مى گفت:
(چند شدى؟) رو به رو مى شد.

هرگاه او مى توانست بگوید؛ ( اول یا دوم ) کار درست بود.

اما یکبار اتفاق افتاد که سه نوبت پى در پى، این بچه، شاگرد سوم شد و باید گفت که رتبه سوم میان بیست و پنج نوآموز به راستى جاى تحسین دارد.
 
پرستارِ او، دو بار اول بردبارى کرد، اما بار سوم دیگر نتوانست خوددارى کند.
در حالیکه بچه از وحشت دچار بهت شده بود، فریاد زد:
(پس این شاگرد سومى تو پایان ندارد؟ فردا باید اول شوى! مى شنوى؟! اول! باید شاگرد اول بشوى!)

این امر سخت و جدى در تمام آن روز فکر دخترک را به خود مشغول کرد و فردا هم در مدرسه دچار همین غم و وحشت بود.

تمام دقت و توجهش را آن روز در انجام تکالیف و دروسش به کار برد.
اما او آن روز، بار دیگر شاگرد سوم شناخته شد و امروز دیگر این مصیبت و بلاى عظیمى بود!
 
هنگامى که زنگ آخر را زدند، پرستار دم در کلاس در کمین این طفلک ایستاده بود. همین که چشمش به او افتاد فریاد زد: (چه خبر؟) دخترک که دل گفتن حقیقت را در خودش ندید، پاسخ داد:
(اول شدم !)

و به این گونه "دروغگویى او" آغاز شد!

"" چقدر از پدرها و مادرها که به همین گونه رفتار مى کنند و به این ترتیب بار سنگین گناهکارى و مسئولیت دروغگویى فرزندان را به دوش مى گیرند!!!""

۰۸ دی ۹۹ ، ۲۰:۱۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۰۲ ب.ظ پوریا قلعه
بوقلمون ملانصرالدین

بوقلمون ملانصرالدین

روزی ملانصرالدین از بازار رد می‌شد که
دید عده ای برای خرید پرنده‌ی کوچکی
سر و دست می‌شکنند و روی آن ده
سکه‌ی طلا قیمت گذاشته‌اند.

ملا با خودش گفت مثل اینکه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد. دلالی بوقلمونِ ملا را خوب سبک سنگین کرد و روی آن ده سکه‌ی نقره قیمت گذاشت.

ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سکه‌ی نقره و پرنده‌ای قد
کبوتر ده سکه ی طلا؟

دلال گفت: آن پرنده‌ی کوچک طوطی خوش زبانی است که مثل آدمیزاد می‌تواند یک ساعت پشت‌سر هم حرف بزند.

ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون که داشت در بغلش چرت می‌زد و گفت: اگر طوطی شما یک ساعت حرف می‌زند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فکر می‌کند.

۱۷ آذر ۹۹ ، ۱۵:۰۲ ۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۹، ۱۰:۵۹ ب.ظ پوریا قلعه
قصاب و سگ باهوش

قصاب و سگ باهوش

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ  دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین".۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود  سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه راگرفت و رفت .

 

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .

سگ  در خیابان  حرکت کرد تا به

ادامه مطلب...
۱۶ آذر ۹۹ ، ۲۲:۵۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۱۴ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۲۴ ق.ظ پوریا قلعه
مسافرت

مسافرت

از قدیم گفتن اگه کسی رو خواستی بشناسی باهاش همسفر شو

با یکی از دوستام  تازه آشنا شده بودم یه روز بهم گفت فردا میخوام برم شیراز. 

گفتم: منم کار دارم باهات میام.

1- سر وعده اومد در خونه مون سوئیچ ماشینشو دو دستی تعارف کرد گفت بفرما شما رانندگی کنید.

گفتم ممنون؛ حالا خسته شدی من میشینم. معرفت اول

2- رسیدیم سر فلکه خروجی شهر خواستیم از

ادامه مطلب...
۱۴ آذر ۹۹ ، ۰۰:۲۴ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۵۸ ق.ظ پوریا قلعه
باز پادشاه و پیره زن

باز پادشاه و پیره زن

روزی باز پادشاهی از قصر شاهانه فرار کرد و به خانه پیرزن فرتوتی که مشغول پختن نان بود روی آورد.

پیرزن که آن باز زیبا را دید فورا پاهای حیوان را بست، بال هایش را کوتاه کرد، ناخن هایش را برید و کاه را به عنوان غذا جلوی او گذاشت.

سپس شروع کرد به دلسوزی برای حیوان و گفت: ای حیوان بیچاره!  

تو در دست مردم ناشایست گرفتار بودی که ناخن های تو را رها کردند که تا این اندازه دراز شده است؟

مهر جاهل را چنین دان ای رفیق
کژ رود جاهل همیشه در طریق

پادشاه تا آخر روز در جستجوی باز خویش می گشت...

تا گذارش به خانه محقر پیرزن افتاد و باز زیبا را در میان گرد و غبار و دود مشاهده کرد.

با دیدن این منظره شروع به ناله و گریستن کرد و گفت: این است سزای مثل تو حیوانی که از قصر پادشاهی به خانه محقر پیرزنی فرار کند.

هست دنیا جاهل و جاهل پرست
عاقل آن باشد که زین جاهل بِرَست

۱۳ آذر ۹۹ ، ۰۷:۵۸ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۴۲ ق.ظ پوریا قلعه
بقال و دختربچه

بقال و دختربچه

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته بهم بدی، اینم پولش.»

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد. بعد

ادامه مطلب...
۱۳ آذر ۹۹ ، ۰۷:۴۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۵۲ ب.ظ پوریا قلعه
پیشگویی برای پادشاه

پیشگویی برای پادشاه

روزی پیش گوی "پادشاهی" به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلای عظیمی برای پادشاه اتفاق خواهد افتاد.

پادشاه از شنیدن این پیش گویی خوشحال شد، چرا که می توانست پیش از وقوع حادثه کاری بکند، پادشاه به سرعت به بهترین معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکم ترین قلعه را برایش بسازند.

معماران بی درنگ بی آن که

ادامه مطلب...
۱۲ آذر ۹۹ ، ۱۳:۵۲ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۶ ب.ظ پوریا قلعه
مرد و ارباب

مرد و ارباب

ﻣﺮﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ،

ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ،

یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ.

ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ

ادامه مطلب...
۰۷ آذر ۹۹ ، ۲۱:۰۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۵۷ ب.ظ پوریا قلعه
پرنده خود را آزاد کنید! هر چند زیبا...!!!

پرنده خود را آزاد کنید! هر چند زیبا...!!!

پسربچه ای پرنده زیبایی داشت. او به آن پرنده بسیار دلبسته بود. 

حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را کنار رختخوابش می گذاشت و می خوابید. 

اطرافیانش که از این همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرک حسابی کار می کشیدند. 

 

هر وقت پسرک از کار خسته می شد و نمیخواست کاری را انجام دهد، او را

ادامه مطلب...
۰۷ آذر ۹۹ ، ۲۰:۵۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه