.::التماس دعا::.

۱۵۵ مطلب با موضوع «داستان و حکایت» ثبت شده است

جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۵۱ ب.ظ پوریا قلعه
انسان بر قانون مقدم است

انسان بر قانون مقدم است

تصور کنید، مردی که "همسرش" به شدت "بیمار" است و چیزی به مرگش نمانده.

 

تنها راه نجات یک "داروی بسیار گران قیمت" است که در شهر فقط یک نفر هست که آن را می فروشد. 

مرد فقیر داستان ما، هیچ پولی ندارد، هیچ آشنایی هم  برای "قرض گرفتن" ندارد، به سراغ "دارو فروش" می رود و "التماس" می کند.

 

به دست و پایش می افتد و عاجزانه خواهش می کند آن دارو را برای همسر بیمارش به عنوان "وام یا قرض" به او بدهد. 

"دارو فروش

ادامه مطلب...
۰۷ آذر ۹۹ ، ۲۰:۵۱ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۵۶ ب.ظ پوریا قلعه
مردانگی

مردانگی

او "دزدى ماهر" بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. 

روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند. 
در حین صحبت‌هایشان گفتند: 
چرا ما همیشه با "فقرا و آدمهایى معمولى" سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به "خزانه سلطان" بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد. 
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. 
آنها ...
تمامى "راهها و احتمالات" ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام "بهترین راه ممکن" را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند. 

خزانه "مملو از پول و جواهرات قیمتى" و ... بود. 
آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام "طلاجات و عتیقه جات" در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند.
در این هنگام چشم سر کرده باند به

ادامه مطلب...
۰۵ آذر ۹۹ ، ۱۹:۵۶ ۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۳۲ ب.ظ پوریا قلعه
این داستان را بخوانید تا تاثیر رفتار با کودکان را درک کنید...

این داستان را بخوانید تا تاثیر رفتار با کودکان را درک کنید...

یک روز سرد صبح سرد در سرمای شدید مونیخ آلمان من کودکی هشت ساله بودم لباس هایم هم آنقدر گرم نبود که بتوانم تحمل کنم خانه مان هم که یک اتاق کوچک بود منو خواهر و برادر و مادرم زندگی می کردیم.

من برادر بزرگتر بودم مادرم از سرطان سینه رنج می برد تا اینکه آن روز صبح نفس کشیدنش کم شد اشک در چشمانش جمع شد نمی دانست با ما چه کند سه کودک زیر ۹ سال که نه پدر دارند نه فامیل و مادرشان هم اکنون رو به مرگ است.

دم گوشم به من چیزی گفت، او گفت که تو باید از برادر و خواهرت مراقبت کنی من که هشت سال بیشتر نداشتم قطره اشکم ریخت روی صورت مادرم سریع بلند شدم تا پزشکی بیاورم نزدیک ترین درمانگاه به خانه ما درمانگاهی بود که پزشکانش یهودی بودند رفتم التماسشان کردم.

میخندیدن و میگفتند به

ادامه مطلب...
۰۵ آذر ۹۹ ، ۱۸:۳۲ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۳۱ ب.ظ پوریا قلعه
کلام های امید بخش

کلام های امید بخش

باب باتلر در سال ١٩۶۵ در "انفجار مین" زمینی در ویتنام "پاهایش" را از دست داد؛ "قهرمان جنگ" شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت. 

بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از "قلب انسان" نشأت می‌گیرد.

یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در "آریزونای آمریکا،" کار می‌کرد که ناگهان صدای فریادهای "ملتمسانۀ" زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید.

صندلی چرخ‌دارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوته‌های درهم و انبوه "مانع" از حرکت صندلی چرخ‌دار و رسیدن او به منزل مزبور می شد.
از صندلی‌اش پایین آمد و "روی سینه" در میان خاک و خاشاک و بوته‌ها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.

خودش تعریف می‌کند که؛
"باید به آنجا می‌رسیدم، هر قدر که

ادامه مطلب...
۰۵ آذر ۹۹ ، ۱۴:۳۱ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۲۴ ق.ظ پوریا قلعه
پند پدر به پسرش

پند پدر به پسرش

"صاحبدلی" روزی به "پسرش" گفت: 

برویم زیر "درخت صنوبری" بنشینیم.

 

پسر در کنار پدر "راهی" شد. 

پدر دست در "جیب" کرد و مقداری "سکه طلا" از جیب خود بیرون آورد و  بر زمین نهاد. 

 

 گفت: پسرم می خواهی "نصیحتی" به تو دهم که عمری تو را کار آید یا این سکه ها را بدهم که "رفع مشکلی اساسی" از زندگی خود بکنی؟

 

پسر فکری کرد و گفت:

پدرم بر من

ادامه مطلب...
۰۵ آذر ۹۹ ، ۰۱:۲۴ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۵۴ ب.ظ پوریا قلعه
دعوای زرگری

دعوای زرگری

در "روزگاران قدیم" هر گاه مشتری به ظاهر پولداری وارد بعضی از "دکان‌های زرگری" می‌شد و از کم و کیف و عیار و "بهای جواهر" پرسشی می‌کرد، زرگر فوراً بهای جواهر مورد پرسش را چند برابر بهای واقعی آن اعلام می‌کرد و به شکلی (مانند علامت یا چشمک و فرستادن شاگردش)، زرگر مغازه همسایه را خبر می‌کرد تا وارد "معرکه" شود.
 
زرگر دوم که به "بهانه‌ای" خود را نزدیک می‌کرد به مشتری می‌گفت که همان جواهر را در

ادامه مطلب...
۰۳ آذر ۹۹ ، ۱۴:۵۴ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۰۱ ب.ظ پوریا قلعه
پادشاه و دو پسر

پادشاه و دو پسر

"پادشاهی" چند پسر داشت، یکی از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود ولی دیگران همه قدبلند و زیبا روی بودند.

شاه به او با نظر نفرت و خواری می نگریست، و با آن نگاهش او را تحقیر می کرد. آن پسر از روی هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر "تحقیرآمیز" به او می نگرد، به پدر رو کرد و گفت:

ای پدر! "کوتاه خردمند" بهتر از "نادان قد بلند" است، چنان نیست که هرکس قامت بلندتر داشته باشد، ارزش او بیشتر است.

اتفاقا در آن ایام سپاهی از دشمن برای جنگ با سپاه شاه فرا رسید. نخستین کسی که

ادامه مطلب...
۰۳ آذر ۹۹ ، ۱۴:۰۱ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پوریا قلعه
سه شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۳۹ ب.ظ پوریا قلعه
نوشیدن آب

نوشیدن آب

 گویند در عصر سلیمان نبی پرنده اى براى نوشیدن آب به سمت برکه اى پرواز کرد،اما چند کودک را بر سر برکه دید، پس آنقدر انتظار کشید تا کودکان از آن برکه متفرق شدند

همین که قصد فرود بسوى برکه را کرد،اینبار مردى را با محاسن بلند و آراسته دید که براى نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود .

پرنده با خود اندیشید که این مردى باوقار و نیکوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نیست.

پس نزدیک شد، ولی آن مرد سنگى به سویش پرتاب کرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد.

شکایت نزد سلیمان برد.

پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاکمه و به قصاص محکوم نمود و دستور به کور کردن چشم داد.

آن پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت:چشم این مرد هیچ آزارى به من نرساند،

بلکه ریش او بود که مرا فریب داد!

و گمان بردم که از سوى او ایمنم پس به عدالت نزدیکتر است اگر محاسنش را بتراشید تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند!

 

👤 دهخدا،چرند و پرند

۲۷ آبان ۹۹ ، ۲۲:۳۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۴۲ ب.ظ پوریا قلعه
بیلش‌ را پارو کرده‌ است.

بیلش‌ را پارو کرده‌ است.

می گویند، اگر کسی‌ چهل‌روز پشت‌ سر هم‌ جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو کند، 
حضرت‌ خضر به‌ دیدنش‌ می‌آید و آرزوهایش‌ را برآورده‌ می‌کند.

سی‌ و نه‌ روز بود که‌ مرد بیچاره‌ هر روز صبح‌ خیلی‌ زود از خواب‌ بیدار می‌شد و جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ می‌پاشید و جارو می‌کرد. او‌ از فقر و تنگدستی‌ رنج‌ می‌کشید. به‌ خودش‌ گفته‌ بود: 

اگر خضر را ببینم، به‌ او می‌گویم‌ که‌ دلم‌ می‌خواهد ثروتمند بشوم. 
مطمئن‌ هستم‌ که‌ تمام‌ بدبختی‌ها و گرفتاری‌هایم‌ از فقر و بی‌پولی‌ است.

روز چهلم‌ فرارسید. هنوز هوا تاریک‌ و روشن‌ بود که‌ مشغول‌ جارو کردن‌ شد.
کمی‌ بعد متوجه‌ شد مقداری‌ خار و خاشاک‌ آن‌ طرف‌تر ریخته‌ شده‌ است. با خودش‌ گفت: 
با این‌که‌ آن‌ آشغال‌ها جلو در خانه‌ من‌ نیست، بهتر آنجا را

ادامه مطلب...
۲۶ آبان ۹۹ ، ۱۴:۴۲ ۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۰۸ ب.ظ پوریا قلعه
تنبل ها | غیر تنبل ها

تنبل ها | غیر تنبل ها

شاه عباس‌کبیر یک روز گفت: 
خدا را شکر! 

همه "اصناف" در مملکت "ایران" به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که "بدون درآمد" باشد.

سپس خطاب به مشاوران خود گفت: "همین طور است؟!"

همه سخن شاه را تایید کردند.

از نمایندگان اصناف پرسید، آن ها هم بر حرف شاه "صحه" گذاشتند و از "تلاش های شاه" در "آبادانی مملکت" تعریف کردند.

اما وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط "تنبل ها" هستند که

ادامه مطلب...
۲۶ آبان ۹۹ ، ۱۴:۰۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه