.::التماس دعا::.

۱۵۵ مطلب با موضوع «داستان و حکایت» ثبت شده است

يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۲۰ ق.ظ پوریا قلعه
حکایت طبیب و قصاب

حکایت طبیب و قصاب

قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش.  ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.

طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت.  بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید، کسی مراجعه نکرد.

گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی!

 

 گرچه لای زخم بودی استخوان
 لیک ای جان در کنارش بود نان

۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۲۰ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۱۳ ق.ظ پوریا قلعه
حکایت مرد گِل خوار و عطار

حکایت مرد گِل خوار و عطار

فردی عادت داشت که گِل و خاک بخورد و وقتی چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می کرد. روزی مرد برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.

عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟

مرد گفت: «من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی.» در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: «چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.»
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.

عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد. در همین عطار هم در دل خودش می گفت: «ای بیچاره! تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!»

📚برگرفته از مثنوی معنوی  - دفتر چهارم
پی نوشت : در این حکایت منظور از گل، مال دنیا است و قند بهای واقعی زندگی آدمی است. یعنی آدمی ندانسته برای کسب مال دنیا، چیزهای با ارزش زندگی خود را به آسانی از دست می دهد.

۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۱۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۱۵ ق.ظ پوریا قلعه
خواهرم حجاب!

خواهرم حجاب!

یه روز یه خانم مثل هر روز بعد ازکلی آرایش کنار آینه ،پوشش نامناسب راهی خیابونای شهرشد. همینطوری که داشت می رفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش را جلب کرد:خواهرم حجابت
خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن

نگاه کرد،دید یه جوون ریشوئه
ازهمونا که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار
به دوستش گفت باید حال اینو بگیرم،وگرنه خوابم نمیبره. تصمیم گرفت مسیرش و به سمت اون آقا کج کنه ویه چیزی بگه دلش خنک شه

وقتی مقابل پسر رسیدچشماشو تا آخر باز کرد و دندوناشو روی هم فشار داد وگفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با اون ریشای مسخره ات، بعدشم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن ، پسر سرشو رو به آسمون بلند کردو گفت: خدایا این کم رو ازمن قبول کن

پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زدو به یک بار حمله کردو به زور اورا به سمت ماشینش کشید. دختر شروع کرد به داد و فریاد، اما اینار کسی جلو نیومد، اینبار با صدای بلند التماس کرد، اماهمه تماشاچی بودن ، هیچکس ازاونایی که تو خیابون بهش متلک می انداختن وزیباییشو ستایش می کردن 'حاضر نبودن جونشو به خطر بندازن

 دیگه داشت نا امید می شد دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه، آهای بی غیرت ولش کن، مگه خودت ناموس نداری ، وقتی بهشون رسید ،سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو.و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد

دختر درحالی که هنوز شوکه بود و دست وپاش می لرزید و پلیس رسیده بود یکدفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید جوون ریشو از همونا که پیرهن روی شلوار میندازن و ازهمونا که ب نظرش افراطی بودن افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خون و ناخوادآگاه یاد دیروز افتاد...

۱۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۱۵ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۵۱ ب.ظ پوریا قلعه
ثروت

ثروت

بزرگی که در ثروت، قارون زمان خود بود اجل فرا رسید و امید زندگانی قطع کرد جگر‌گوشگان خود را حاضر کرد و گفت :

ای فرزندان، روزگاری دراز در کسب مال، زحمت‌های سفر و حضر کشیده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشرده‌ام ، هرگز از محافظت اموال غافل مباشید و به هیچ وجه دست به خرج آن نزنید

اگر کسی با شما سخن گوید که پدر شما را در خواب دیدم حلوا میخواهد، هرگز به مکر آن فریب نخورید که آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد

اگر من خود نیز به خواب شما بیایم و همین التماس کنم، بدان توجه نباید کرد که آن را خواب و خیال و رویا خوانند. چه بسا که آن را شیطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگی نخورده باشم در مُردگی تمنا نکنم
این بگفت و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد

۰۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۵۱ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پوریا قلعه
شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۹، ۰۹:۴۱ ب.ظ پوریا قلعه
رنج یا موهبت!

رنج یا موهبت!

آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت، از او پرسید: تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر آورد و گفت: وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود، اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار...

۲۳ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۴۱ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۱ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۲۲ ق.ظ پوریا قلعه
تصادف

تصادف

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:
خواهش می کنم به داد این بچه برسید.
بچه ماشین بهش زد و فرار کرد. 
بلافاصله پرستار گفت: 
این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد: اما من پولی ندارم. 
پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
خواهش می کنم عملش کنید من هرجور شده پول رو تا شب براتون میارم. 
پس پرستار گفت با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
پیش دکتر رفت اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: 
این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد… همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.
خوب است کمے انسان باشیم…!

۰۱ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۲۲ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۵۷ ق.ظ پوریا قلعه
غذاخوری بین راهی

غذاخوری بین راهی

یک غذا خوری بین راهی بر سردر ورودی اش با خط درشت نوشته بود:

 «شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آنرا از نوه ی شما دریافت ‌خواهیم کرد»

راننده ای با خواندن این تابلو، اتومبیلش را فورا " پارک کرد و وارد رستوران شد و ناهار مفصلی را سفارش داد و نوش جان کرد. بعد از خوردن غذا، سرش را پایین انداخت که بیرون برود. ولی دید پیش خدمت با صورت حسابی بلند و بالا جلویش سبز شده است ...
با تعجب پرسید: «مگر شما ننوشته اید پو ل غذا را از نوه ی من خواهید گرفت؟»
پیش خدمت با خنده جواب داد: « چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت ولی این صورت حساب مربوط به پدر بزرگ مرحوم شماست ...! »
 
نتیجه اخلاقی :
این داستان حقیقتی را در قالب طنز بیان میکند که کاملا مصداق دارد ...

ممکن است ما کارهایی را انجام دهیم که آیندگان مجبور به پرداخت بهای آن باشند ...

" انتخاب ها را جدی بگیریم ... در قبال آیندگان مسئولیم ...! "

۲۲ بهمن ۹۹ ، ۰۹:۵۷ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۱۱ ب.ظ پوریا قلعه
هزارپا و لاکپشت

هزارپا و لاکپشت

هزارپایی بود وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند...

همه، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت.

یک لاک پشت حسود...!

او یک روز نامه‌ای به هزارپا نوشت:
ای هزارپای بی نظیر!
من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم و می خواهم بپرسم چگونه می‌رقصید؟!

آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟ یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟

در انتظار پاسخ هستم...

هزار پا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند؟

و بعد از آن کدام پا را؟!
متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد.

سخنان بیهوده دیگران از روی بدخواهی و حسادت می تواند بر نیروی تخیل ما غلبه کرده و مانع پیشرفت و بلند پروازی ما شود.

۰۸ بهمن ۹۹ ، ۱۳:۱۱ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۰۶ ق.ظ پوریا قلعه
یا غناعت یا خاک گور

یا غناعت یا خاک گور

سعدى مى گوید: در شیراز کسى ما را شام دعوت کرد، رفتیم دیدیم کمرش خمیده، یک موى سیاه در سر و صورت نیست، با عصا به زحمت راه مى‌رود.

 

صاحبخانه بود، نشست، احترامش کردیم، گفتم: حالت چطور است پیرمرد؟

گفت: خوبم، کارى را مى خواهم به خواست خدا انجام بدهم...

 

سعدى مى گوید: به او گفتم چه کارى؟ 

گفت: از شیراز مى خواهم جنس ببرم چین بفروشم، از بازار چین چینى بخرم بیایم شام، شنیده ام آنجا چینى خوب مى خرند، بیایم آنجا بفروشم، دیباى رومى بخرم و ببرم در حلب، شنیده ام دیباى رومى را حلب خیلى خوب مى خرند، گوگرد احمر را بخرم، ان شاء الله این کشورها که رفتم، جنس ها را که خریدم و فروختم بیایم شیراز، بقیه عمر را مى خواهم عبادت کنم.!

 

سعدى مى گوید: من به او نگاه مى کردم امکان داشت فردا به ختم او بروم، اما مى گفت: بروم و بیایم، بقیه عمر را مى خواهم مشغول عبادت شوم.

 

بعد سعدى در جواب تاجر گفت:

 

آن شنیدستم در اقصاى غور

بار سالارى بیفتاد از ستور

 

گفت چشم تنگ دنیا دار را

یا قناعت پر کند یا خاک گور

۰۳ بهمن ۹۹ ، ۱۰:۰۶ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پوریا قلعه
سه شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۴۶ ب.ظ پوریا قلعه
سنگریزه

سنگریزه

شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی می‌کرد...

 

چاهی داشت پر از آب زلال زندگیش به راحتی می‌گذشت با وجود اینکه در همچین منطقه‌ای زندگی می‌کرد، بقیه‌ی اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد...

 

یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگ‌ریزه برایش دلنشین بود اما می‌ترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید.!

 

چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی این‌بار خودش سنگ‌ریزه‌ای رو داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ‌ریزه‌ها چاه به مشکلی بر نمی‌خورد.!

 

مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ‌ریزه‌های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد.!

 

"دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود..."

 

* مطمئن باشید؛ تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد...*

۱۶ دی ۹۹ ، ۲۲:۴۶ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پوریا قلعه