یکی از بزرگ‌ترین اشتباهات ما در ارتباطات‌ اینه که
گوش نمی‌دیم تا متوجه بشیم؛
بلکه گوش می‌دیم تا جواب بدیم!

 

 

 

 

 

مردی خسیس تمام دارایی‌اش را فروخت و طلا خرید. 
او طلاها را در گودالی در حیاط خانه‌اش پنهان کرد. 
مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر می‌زد و آنها را زیر و رو می‌کرد.
تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد. 
همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت. 
روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت. 
او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش می‌زد. 
رهگذری او را دید و پرسید: 
«چه اتفاقی افتاده است؟»
مرد حکایت طلاها را بازگو کرد. 
رهگذر گفت: «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست. 
تو که از آن استفاده نمی‌کنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟»

ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست 
بلکه در استفاده از آن است. 
چه بسیار افرادی هستند که پولدارند 
اما ثروتمند نیستند 
و چه بسیار افرادی که ثروتمندند 
ولی پولدار نیستند.

 

 

 

 

 

 

آدم ها زنده هستند ، انسان ها زندگی می‌کنند !
آدم ها می‌شنوند ، انسان ها گوش می‌دهند
آدم ها می‌بینند ، انسان ها عاشقانه نگاه میکنند!
آدم ها در فکر خودشان هستند ، انسان ها به دیگران هم فکر می‌کنند !
آدم ها میخواهند شاد باشند ، انسان ها می‌خواهند شاد کنند!
آدم ها، اسم اشرف مخلوقات را دارند ، انسان ها، اعمال اشرف مخلوقات را انجام می ‌دهند
آدم ها انتخاب کرده اند که آدم بمانند...
انسان ها تغییر کردن را پذیرفته اند تا انسان ñشوند
آدم ها و انسان ها هردو انتخاب دارند..
اینکه آدم باشند یا انسان انتخاب با خودشان است...
نیازی نیست انسان بزرگی باشیم ، انسان بودن خود نهایت بزرگی‌ست...!
انتخاب شما چیست ؟ می خواهید یک آدم معمولی باشید یا یک انسان...؟

 

 

 

 

 

 

 

همه میدانند که روزی میمیرند
اما کسی این را باور نمیکند...!

اگر انسانها این را باور میکردند
رفتارشان را تغییر میدادند...

 

 

 

 

 

 

مجازات آدم دروغگو این نیست 
که کسی باورش نمی کند ،  
بلکه این است که خودش نمی تواند
حرف کسی را باور کند ... .

 

 

 

 

 

مردی می خواست کاملا خدا را بشناسد . ابتدا به سراغ افراد و کتابهای مذهبی رفت ، اما هر چه جلوتر رفت گیج تر شد . افراد و کتاب های نوع دیگر را نیز امتحان کرد اما به جایی نرسید .
خسته و نا امید راه دریا را در پیش گرفت . کنار ساحل کودکی را دید که مشغول پر کردن سطل آب کوچکی از آب دریا بود . سطل پر و سر ریز می شد اما کودک همچنان آب می ریخت .
مرد پرسید : (چه می کنی؟) کودک جواب داد : (به دوستم قول دادم همه آب دریا را در این سطل بریزم و برایش ببرم)
تصمیم گرفت پسر را نصیحت کند و اشتباهش را به او بگوید ، اما ناگهان به اشتباه خود هم پی برد که می خواست با ذهن کوچکش خدا را بشناسد و کل جهان را در آن جا دهد ! فهمید که با دلش باید به سراغ خدا برود .
به کودک گفت : (من و تو یک اشتباه را مرتکب شده ایم)
مولوی می گوید : هر چه اندیشی پذیرای فناست آنچه در اندیشه ناید آن خداست

 

 

 

 

 

 

پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست.
خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت. پسر پرسید:
بستنی شکلاتی چند است؟
خدمتکار گفت 50 سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید بستی معمولی چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پرشده بود و عده نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودن با بی حوصلگی گفت :35 سنت
پسر گفت برای من بستنی معمولی بیاورید.
خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته مانده های بستنی های دیگران آورد و صورت حساب را به پسرک داد و رفت،
پسر بستنی را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق پرداخت کرد و رفت..
هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت ،پسر بچه درروی میز در کنار بشقاب خالی 15سنت انعام گذاشته بود در صورتی که میتوانست بستنی شکلاتی بخرد.

بعضی بزرگ زاده می شوند،
برخی بزرگی را بدست می آورند،و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند

 

 

 

 

 

 

سه چیزاز
همدیگر جدا نیستند

کسےکه زیاد دعا کند
از اجابت محروم نمےشود

کسےکه زیاد استغفار کند
از مغفرت و بخشش 
محروم نمےشود

کسےکه زیاد شکر کند
از زیاد شدن 
نعمت هامحروم نمےشود

 

 

 

 

 

 

اگر حق با شماست، به خشمگین شدن نیازی نیست؛
و اگر حق با شما نیست، هیچ حقی برای عصبانی بودن ندارید!
صبوری با خانواده عشق است،
صبوری با دیگران احترام است،
صبوری با خود اعتماد به نفس است
وصبوری در راه خدا، ایمان است.
اندیشیدن به گذشته اندوه،
و اندیشیدن به آینده هراس می آورد؛
به حال بیاندیش تا لذت را به ارمغان آورد.
در جستجوی قلب زیبا باش نه صورت زیبا؛
زیرا هر آنچه زیباست، همیشه خوب نمی‌ماند؛
اما آنچه خوب است، همیشه زیباست.
 

 

 

 

 

 

 

 

اون ثانیه ای که احساس میکنی داری کم میاری و انگیزت تمومه همون ثانیه ایه که باید سریع تر و قدرت مند تر بدویی و ادامه بدی.
اینجاست که فرق تو با دیگران مشخص میشه.

 

 

 

 

 

 

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت.
مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای ازبندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.
جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.
روزی گذر پادشاه برمکان او افتاد، احوال وی راجویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند.
جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.
همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت.
ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت. گفت:
تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمدو ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟

جوان گفت:
« اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ »