" زندگی "
به من یاد داده
برای داشتن
آرامش و آسایش
امروز را با خدا قدم بر دارم
و
فردا را به او بسپارم...
" زندگی "
به من یاد داده
برای داشتن
آرامش و آسایش
امروز را با خدا قدم بر دارم
و
فردا را به او بسپارم...
دلیل بیشتر استرس، اضطراب و افسردگى هامون اینه که:
وجود خودمونو نادیده میگیریم و براى خشنود کردن دیگران زندگى میکنیم...
گویند در عصر سلیمان نبی پرنده اى براى نوشیدن آب به سمت برکه اى پرواز کرد،اما چند کودک را بر سر برکه دید، پس آنقدر انتظار کشید تا کودکان از آن برکه متفرق شدند
همین که قصد فرود بسوى برکه را کرد،اینبار مردى را با محاسن بلند و آراسته دید که براى نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود .
پرنده با خود اندیشید که این مردى باوقار و نیکوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نیست.
پس نزدیک شد، ولی آن مرد سنگى به سویش پرتاب کرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد.
شکایت نزد سلیمان برد.
پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاکمه و به قصاص محکوم نمود و دستور به کور کردن چشم داد.
آن پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت:چشم این مرد هیچ آزارى به من نرساند،
بلکه ریش او بود که مرا فریب داد!
و گمان بردم که از سوى او ایمنم پس به عدالت نزدیکتر است اگر محاسنش را بتراشید تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند!
👤 دهخدا،چرند و پرند
با اینکه خانه، خانه خدا بود و مهمانان، همه بندگان او، ولی تنها چیزی که یافت نمیشد، راه و رسم سپاس و تشکر از میزبان بود. در بین آن همه ظلمت و تاریکی و شرک و بت پرستی تنها او، محور توحید و یکتاپرستی بود که از خدا خانه پرتو گرفت و چون ماه به خانه اش روشنایی میبخشید. روز به روز بر تعداد پیروانش افزوده میشد و منطق قوی و کلام دلرباش همگان را شیفته خود کرده بود.
بعد از گذشت چندین سال و بعد از ارائه بسیاری از نشانههای رسالت، یکی از بزرگترین این نشانهها جلوه گر شد.
آری: یکی از روزها که رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) با پیروان خود به طرف
می گویند، اگر کسی چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو کند،
حضرت خضر به دیدنش میآید و آرزوهایش را برآورده میکند.
سی و نه روز بود که مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد و جلو در خانهاش را آب میپاشید و جارو میکرد. او از فقر و تنگدستی رنج میکشید. به خودش گفته بود:
اگر خضر را ببینم، به او میگویم که دلم میخواهد ثروتمند بشوم.
مطمئن هستم که تمام بدبختیها و گرفتاریهایم از فقر و بیپولی است.
روز چهلم فرارسید. هنوز هوا تاریک و روشن بود که مشغول جارو کردن شد.
کمی بعد متوجه شد مقداری خار و خاشاک آن طرفتر ریخته شده است. با خودش گفت:
با اینکه آن آشغالها جلو در خانه من نیست، بهتر آنجا را
مردم عجیبی هستیم؛
حتی هندوانه را به شرط چاقو میخریم که مبادا کال باشد و کلاه سرمان برود،
اما در افکار و عقایدی که خانواده و جامعه از بدو تولد به ما تحمیل کردهاند، ذرهای تأمل و تحقیق نمیکنیم و همچون هندوانهای دربسته با ایمان به شیرین و سرخ بودنش میپذیریم.
در حالی که هندوانه کال و نارس آسیبی به ما نمیزند و در بدترین حالت چند هزار تومان زیان مالی میبینیم،
ولی افکار و عقایدی که از خانواده و محیط جغرافیایی که در آن زاده و رشد کردهایم به ارث بردهایم، در صورت اشتباه بودن، زندگی و عمرمان را تباه خواهند کرد...!
شاه عباسکبیر یک روز گفت:
خدا را شکر!
همه "اصناف" در مملکت "ایران" به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که "بدون درآمد" باشد.
سپس خطاب به مشاوران خود گفت: "همین طور است؟!"
همه سخن شاه را تایید کردند.
از نمایندگان اصناف پرسید، آن ها هم بر حرف شاه "صحه" گذاشتند و از "تلاش های شاه" در "آبادانی مملکت" تعریف کردند.
اما وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط "تنبل ها" هستند که
به اندازه سختى هایى که نصیبمان میشود، قدرت تحمل و ظرفیت وجودى ما بالا میرود.
برای اینکه قلب عاشقی داشته باشی...
به سری نیاز داری که کمتر
اهل حساب و کتاب باشد...
اگر زیاد داری ؛
ثروتت رو ببخش
اگر کم داری ؛
قلبت رو ببخش