"پادشاهی" چند پسر داشت، یکی از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود ولی دیگران همه قدبلند و زیبا روی بودند.

شاه به او با نظر نفرت و خواری می نگریست، و با آن نگاهش او را تحقیر می کرد. آن پسر از روی هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر "تحقیرآمیز" به او می نگرد، به پدر رو کرد و گفت:

ای پدر! "کوتاه خردمند" بهتر از "نادان قد بلند" است، چنان نیست که هرکس قامت بلندتر داشته باشد، ارزش او بیشتر است.

اتفاقا در آن ایام سپاهی از دشمن برای جنگ با سپاه شاه فرا رسید. نخستین کسی که از سپاه شاه، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همین پسر کوتاه قد و بدقیافه بود که با "شجاعتی عالی،" چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند ولی افراد سپاه دشمن بسیار و افراد سپاه پادشاه اندک بودند. هنگام شدت درگیری، گروهی از سپاه پادشاه پا به فرار گذاشتند. همان پسر قد کوتاه خطاب به آنان نعره زد:
"آهای مردان! بکوشید و یا جامه زنان بپوشید."

همین "نعره" از دل برخاسته او، سواران را قوت بخشید. دل به دریا زدند و همه با هم بر دشمن حمله کردند و دشمن بر اثر حمله "قهرمانانه" آنها شکست خورد.

شاه سر و چشمان آن پسر را بوسید و او را از نزدیکان خود نمود و هر روز با نظر بلند و با "احترام خاص" به او می نگریست و سرانجام او را "ولیعهد" خود نمود.

برادران نسبت به او حسد ورزیدند و زهر در غذایش ریختند تا او را بکشند.
خواهرشان زهر ریختن آنها را دید، دریچه را محکم بر هم زد، پسر قد کوتاه با "هوشیاری مخصوصی" که داشت جریان را فهمید و بی درنگ دست از غذا کشید و گفت:
"محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران زنده بمانند و جای آنها را بگیرند."

پدر از ماجرا باخبر شد. پسرانش را "تنبیه" کرد و هر کدام از آنها را به یکی از گوشه های کشورش فرستاد و بخشی از اموالش را به آنها داد. آتش فتنه خاموش گردید و نزاع و "دشمنی" از میان رفت. 

چنانچه گفته اند:
"ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند."