روزی میرسد
که نسبت به همه چیز بیتفاوت میشوی
نه از بدگوییهای دیگران میرنجی
و نه دلخوش به حرفهای عاشقانهی اطرافت
به آن روز میگویند:
" پیری "
روزی میرسد
که نسبت به همه چیز بیتفاوت میشوی
نه از بدگوییهای دیگران میرنجی
و نه دلخوش به حرفهای عاشقانهی اطرافت
به آن روز میگویند:
" پیری "
ﻣﺮﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ،
ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ،
یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ.
ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ
پسربچه ای پرنده زیبایی داشت. او به آن پرنده بسیار دلبسته بود.
حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را کنار رختخوابش می گذاشت و می خوابید.
اطرافیانش که از این همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرک حسابی کار می کشیدند.
هر وقت پسرک از کار خسته می شد و نمیخواست کاری را انجام دهد، او را
تصور کنید، مردی که "همسرش" به شدت "بیمار" است و چیزی به مرگش نمانده.
تنها راه نجات یک "داروی بسیار گران قیمت" است که در شهر فقط یک نفر هست که آن را می فروشد.
مرد فقیر داستان ما، هیچ پولی ندارد، هیچ آشنایی هم برای "قرض گرفتن" ندارد، به سراغ "دارو فروش" می رود و "التماس" می کند.
به دست و پایش می افتد و عاجزانه خواهش می کند آن دارو را برای همسر بیمارش به عنوان "وام یا قرض" به او بدهد.
"دارو فروش
💕 در ٤٠ سالگی افراد با تحصیلات کم و زیاد مثل همند.
(حتی افراد با تحصیلات کمتر پول بیشتری در می آوردند)؛
💕 در ٥٠ سالگی زشت و زیبا مثل همند.
(مهم نیست چقدر زیبا باشین. توی این سن چروک ها و لک های تیره رو نمیشه مخفی کرد)؛
💕 در ٦٠ سالگی مقام بالا و پایین مثل همند.
(بعد از بازنشستگی حتی یه پادو هم از نگاه کردن به رییسش اجتناب می کنه)؛
💕 در ٧٠ سالگی خونهی بزرگ و کوچک مثل همند.
(تحلیل مفاصل، سختی حرکت، فقط یه محیط کوچیک برای نشستن لازمه)؛
💕 در ٨٠ سالگی پول داشتن و نداشتن مثل همند
(حتی موقعی که بخواین پول خرج کنین، نمی دونین کجا باید خرجش کنین)؛
💕 در ٩٠ سالگی خواب و بیداری مثل همند.
(بعد از بیداری نمیدونین چیکار کنین)؛
💠زندگی رو آسون بگیرین. هیچ معمایی نیست که بخواید حلش کنین.
در طولانی مدت همه ی ما مثل همیم. پس تمام فشارهای زندگی رو فراموش کن و ازش لذت ببر
برای "شاهزاده ای،" تعدادی برده ی جدید آورده بودند.
"برده ها" در "غل و زنجیر های سنگین،" سر خود را پایین انداخته و ایستاده بودند. فقط یکی از آنها "شاد" به نظر می رسید و حتی زیر لب "آهنگی" هم زمزمه می کرد!
او با وجود اینکه "طعم تازیانه ی نگهبان" را چشید، ولی
زن ها فریب کارترینند ...
همه چیزشان را پنهان می کنند
تنهایی را
دلتنگی را
گریه ها را
عشقشان را
زن ها قویترینند ...
هنگام شکستن صدایشان در نمی آید
درد که دارند به خود نمیپیچند
غم که دارند داد نمیزنند
نهایت تسکین درد یک زن
گریه های یواشکی ست،
زنها براى خود عمر نمیکنند یا براى خانواده دل میسوزانند یا براى شوهر یا براى فرزند واى براى فرزند که بخاطرش خودشان را میکشند...
زن بودن سخت است... باید با آنها مهربان بود.
او "دزدى ماهر" بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند.
روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حین صحبتهایشان گفتند:
چرا ما همیشه با "فقرا و آدمهایى معمولى" سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به "خزانه سلطان" بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود.
آنها ...
تمامى "راهها و احتمالات" ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام "بهترین راه ممکن" را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.
خزانه "مملو از پول و جواهرات قیمتى" و ... بود.
آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام "طلاجات و عتیقه جات" در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند.
در این هنگام چشم سر کرده باند به
یک روز سرد صبح سرد در سرمای شدید مونیخ آلمان من کودکی هشت ساله بودم لباس هایم هم آنقدر گرم نبود که بتوانم تحمل کنم خانه مان هم که یک اتاق کوچک بود منو خواهر و برادر و مادرم زندگی می کردیم.
من برادر بزرگتر بودم مادرم از سرطان سینه رنج می برد تا اینکه آن روز صبح نفس کشیدنش کم شد اشک در چشمانش جمع شد نمی دانست با ما چه کند سه کودک زیر ۹ سال که نه پدر دارند نه فامیل و مادرشان هم اکنون رو به مرگ است.
دم گوشم به من چیزی گفت، او گفت که تو باید از برادر و خواهرت مراقبت کنی من که هشت سال بیشتر نداشتم قطره اشکم ریخت روی صورت مادرم سریع بلند شدم تا پزشکی بیاورم نزدیک ترین درمانگاه به خانه ما درمانگاهی بود که پزشکانش یهودی بودند رفتم التماسشان کردم.
میخندیدن و میگفتند به
باب باتلر در سال ١٩۶۵ در "انفجار مین" زمینی در ویتنام "پاهایش" را از دست داد؛ "قهرمان جنگ" شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت.
بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از "قلب انسان" نشأت میگیرد.
یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در "آریزونای آمریکا،" کار میکرد که ناگهان صدای فریادهای "ملتمسانۀ" زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید.
صندلی چرخدارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوتههای درهم و انبوه "مانع" از حرکت صندلی چرخدار و رسیدن او به منزل مزبور می شد.
از صندلیاش پایین آمد و "روی سینه" در میان خاک و خاشاک و بوتهها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.
خودش تعریف میکند که؛
"باید به آنجا میرسیدم، هر قدر که