"صاحبدلی" روزی به "پسرش" گفت: 

برویم زیر "درخت صنوبری" بنشینیم.

 

پسر در کنار پدر "راهی" شد. 

پدر دست در "جیب" کرد و مقداری "سکه طلا" از جیب خود بیرون آورد و  بر زمین نهاد. 

 

 گفت: پسرم می خواهی "نصیحتی" به تو دهم که عمری تو را کار آید یا این سکه ها را بدهم که "رفع مشکلی اساسی" از زندگی خود بکنی؟

 

پسر فکری کرد و گفت:

پدرم بر من "پند را بیاموز،" سکه ها را نمی خواهم، سکه برای رفع "یک مشکل" است ولی پند برای رفع مشکلاتی برای "تمام عمر." 

 

پدرش گفت: سکه ها را بردار...

پسر پرسید: "پندی ندادی؟!"

 

پدر گفت: 

وقتی تو "طالب پندی" و سکه را گذاشتی و پند را بر داشتی، یعنی می دانی سکه ها را کجا هزینه کنی.!

و این؛

"بزرگترین پند من برای تو بود."

 

پسرم بدان "خدا" نیز چنین است...

 

اگر "مال دنیا" را رها کنی و دنبال "پند و حکمت" باشی، دنیا خودش به تو "رو می کند."

ولی اگر "دنیا را بگیری" یقین کن، 

"علم و حکمت" از تو "گریزان" خواهد شد.