وقتی با خدا حرف می زنی
هیچ نفسی هدر نمی رود
وقتی منتظر خدا باشی
هیچ لحظه ای تلف نمی شود
وقتی به خدا اعتماد کنی
هرگز شکست را نخواهی دید
با خدا هیچ چیز را از
دست نخواهی داد
وقتی با خدا حرف می زنی
هیچ نفسی هدر نمی رود
وقتی منتظر خدا باشی
هیچ لحظه ای تلف نمی شود
وقتی به خدا اعتماد کنی
هرگز شکست را نخواهی دید
با خدا هیچ چیز را از
دست نخواهی داد
هرگاه تمام بت ها را
در بتخانه افکارت شکستی ..
و فقط یک خدا،
تنها خدای آسمان قلبت شد ..
آنوقت میتوانی منتظر معجزاتی باشی
که فقط انسانهای بزرگ و یکتا پرست
تجربه کرده اند ..
اگر آن شدی ، میتوانی معجزات پنهان
خدا را با چشم ببینی ...
1. زمان هر چقدر تهیتر باشد ،
سریعتر میگذرد ... ؛
زندگیهای بیمعنا
در برابر چشم انسان به سرعت میگذرند
مثل قطاری که
هرگز در ایستگاه مورد نظر آدم
توقف نمیکند ...
2. اگر چه در دانش کمی که داریم با یکدیگر متفاوتیم، اما در
1. این اصلا خودخواهی نیست؛
که متفاوت باشی!
متفاوت بودن شهامت میخواد.
دوستان!
متفاوت بیندیشید و متفاوت، عمل کنید...
2. صدور هیچ گذرنامه
و ویزایی لازم نیست ،
وقتی
مرد وقتی عاشق زنی میشود
در دل خود پنهانش میکند مبادا که دیگران او را بدزدند،
اما زن وقتی عاشق شد آن را جار میزند تا کسی برای نزدیک شدن به آن مرد تلاش نکند...
مرد به خاطر یک عقیده هرکسی را قربانی میکند و زن به خاطر یک نفر هر عقیدهای را...
مرد عقل است و زن قلب...
به همین خاطر در هر رابطهای زن بیشتر از مرد اذیت میشود...
1. برایم مهم نیست؛
از بیرون چگونه به نظر می آیم
کسانی که درونم را می بینند
برایم کافیند
برای آن هایی که
از روی ظاهرم قضاوت میکنند حرفی ندارم
با خود می گویم
بگذار همان بیرون بمانند...
2. پیرمرد هر بار که می خواست اجرت پسرک واکسی کر و لال را بدهد، جملهای را
دیوانه بمانید!
اما مانند عاقلان رفتار کنید،
خطر متفاوت بودن را
بپذیرید
اما بدون جلب توجه
متفاوت باشید،
جایی که همه مثل هم میاندیشند!
اصلا کسی فکر نمیکند!
خداوندا ...
تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قطار موهبـت هایت
مرا تنها تو نگذاری
که من تنهاترین تنهای تنهایم
خدا گوید :
تو ای زیباتر از خورشید زیبایم
تو ای والاترین مهمان دنیایم
تو ای انســــان !
بدان آغوش من باز است
شروع کن ...
یک قدم با تو ، ده قدم با من...
ﻣﺮﺩ ﻋﯿﺎﻟﻮﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ، ﺳﻪ ﺷﺐ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﺮ ﺑﺮ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺍﻭ ﺭﺍ وادار کرد ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﻭﺩ. ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺼﯿﺒﺶ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ .
ﻣﺮﺩ ﺗﻮﺭ ﻣﺎﻫﯿﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺯﺩ ﺗﺎ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﻏﺮﻭﺏ ﺗﻮﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺗﻮﺭﺵ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩ . ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﻮﺭﺵ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﻣﺎﻫﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻪ ﺗﻮﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﺍﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻧﺠﻬﺎﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺑﺮﺩ. ﺍﻭ ﺯﻥ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ؟
ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ می رفت. ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﻮﺩ . ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺷﺘﻪ ﯼ ﺧﯿﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ