این دیوانگیست
که همه شانسها را لگدمال کنیم بخاطر اینکه
در یکی از تلاشهایمان ناکام ماندهایم
این دیوانگیست
که همه شانسها را لگدمال کنیم بخاطر اینکه
در یکی از تلاشهایمان ناکام ماندهایم
شده حس کنین یه نفر رو از یه موقعیت خیلی بد نجات دادین و کمکش کردین ولی طرف به جای قدردانی کاری کرده که فکر کنین دستتون نمک نداره؟یه داستان جالبی شنیدم که شاید بد نباشه شما هم بخونین.
تو تایلند یه خانم توریستی داشته با ماشین میرفته که یه لاکپشتی رو میبینه که داره به زور و بدبختی سعی میکنه از لبه جاده بیاد بالا.
خانم توقف میکنه، میره لاکپشت رو برمیداره و میبردش یه رودخونهای که اون نزدیک بوده و ولش میکنه. یه مرد محلی ازش میپرسه چیکار میکنی؟ زنه میگه این لاکپشت از محل زندگیش دور افتاده بود من برش گردوندم. یارو میگه این لاکپشت بدبخت ۶ ماه طول کشیده بود که این راه رو بره و میخواست برسه یه جا و در خفا تخم بزاره که تو همه زحمتش رو به باد دادی، شاید بهتر بود اول از لاکپشته میپرسیدی!
و پیام داستان اینه، اگه کسی ازتون نخواسته نجاتش بدین نجاتش ندین و در مقابل ادمها احساس مسئولیت بیش از اندازه نداشته باشین.
روزها تند وتند میگذرند و لحظه ها باهم مسابقه گذاشتند
یه لحظه یه جایی تو مسیر زندگیت به خودت میای و اصلا باورت نمیشه که زندگیت رو چطور تا اینجا گذروندی و به اینجا رسیدی
کلی خاطره رو مرور میکنی و بسته به این که اون لحظه ها چطور گذشتند ، یا میفتی به جون خودت که چرااااا اینطور گذشت و یا مدام میگی یادش بخیر چقدر خوش گذشت
و مدام این سیکل برات تکرار میشه
دست کم یک سوم عمرمون رو که خواب بودیم و هستیم و یک سوم دیگش هم مشغول کار و مابقیش هم تکرار کارهای روزانه و به اصطلاح گذران عمر
چقدر برای بیدار بودن وقت کم داریم
ولی به نظرم اگه همین مدت کم رو خوب سپری کنیم ، کلی بهمون خوش میگذره
چقدر آدم دیدم که وقتی میخوان برن مسافرت ، هتلشون از خود سفر براشون مهم تر میشه و بیشتر تایمشون رو تو هتل می مونند
کمتر میبینند و میچرخند و لذت میبرند و به همون دایره امنشون اکتفا می کنند
خیلی وقته با خودم مرور می کنم که وقت برای خوابیدن زیاده ، برای بیدار موندن وقت کم دارم
برای دیدن ،شنیدن ، تجربه کردن ، لذت بردن و به اصطلاح *بودن در لحظه ابدی هم اکنون* همه ما وقت کم داریم
در طول روز چقدر به مشکلات حال و گذشتمون فکر می کنیم و دریغ از لذت بردن از لحظه های پیش رومون
چقدر تا حالا طلوع خورشید رو از نزدیک دیدی ؟
از خودمون بپرسیم واقعا خوشبخت هستیم یا با داشته همون خوشیم ؟
باز هم میگم
من برای بیدار موندن هزینه میکنم نه خوابیدن
برای درک لحظه ها و یک کیف عمیق از جایی که هستم و کاری که میکنم...
تو کتاب کمدی الهی؛ که یکی از شاهکارهای ادبی جهانه، در توصیف "جهنم"میگه:
« روی تابلوی ورودی دوزخ نوشته بودند، ای آنکه بدین مکان وارد میشوی، از هر امیدی دست بکش! »
جهنم واقعی اون موقعس که تو هیچ امیدی و آرزوی برای ادامه دادن نداری، ولی اگه یه چیزی تو قلبت یا توی ذهنت هست که تو لحظهی بهش فکر میکنی و براش میجنگی یعنی زندهای، یعنی هنوز راهی وجود داره..!
یکی از زیباترین سخنانی که شنیدم از فروید بود:
«وسعت شخصیت هر فرد توسط بزرگی مشکلی که میتواند او را از حالت منطقی بیرون آورد تعریف میشود.»
یه جا که همیشه جلوی چشمتون باشه یادداشتش کنید.
این را خوب به خاطر نگاه دار:
همهٔ رویدادهای زندگیت آینهیی است که اندیشههایت را باز میتاباند. اگر به پذیرش این توهم گسترده که عوامل بیرونی زندگیت را تعیین میکنند ادامه بدهی، ذهنت نخواهد توانست این اصل را دریابد. در واقع، هر چیز زندگی، مسأله گرایش است.
زندگی دقیقاً همانگونه است که تصویرش میکنی. هرچیز که برایت پیش میآید، محصول اندیشههای توست. پس اگر میخواهی زندگیت را عوض کنی، باید از عوض کردن اندیشههایت آغاز کنی. بیتردید این را اندکی کهنه و مبتذل میانگاری. بسیاری از افراد «عقل گرا» لجوجانه این اصل را رد میکنند.
👤مارک فیشر
📕 حکایت دولت وفرزانگی
دزدی! شاید باورت نشه، قبل از اینکه مونالیزا دزدیده بشه کسی آن چنان نمیشناختش، یه شب یکی از کارمندهای موزه لوور می خوابه توی موزه و صبح نقاشی رو برمی داره و به راحتی می دزده، احمقانه نیست؟
از فرداش همه می گفتن وای خدای من، مونالیزا دزدیده شده؟ مونالیزا…مونالیزا
بعد از اون اتفاق مردم واسه دیدن جای خالی مونالیزا هم می اومدن موزه، حتی کافکا هم رفته بود ، در ضمن اون دزد فقط هشت ماه زندانی شد! عجیبه، نه؟
منظور من این نبود که هنری توی اون تابلو نیست
من میگم هر چیزی که ناگهانی از دست بره، ارزشمند میشه و مردم می پرستنش!
قبلِ از دست دادنِ چیزی؛ قدرش رو بدونیم...همه چیز ها مثل تابلو و یه اثر نیستند؛ به کل از دست میرن... حسرتش به دلمون نمونه
یک داستان از مثنوی معنوی
مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند.
مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.
بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت.
مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد
آوری کرد و خانه پاسخ داد:
هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها
پولی که در اختیار داریم،
وسیله ای برای آزاد بودن است
و پولی که به دنبالش هستیم،
وسیله بردگی...!
"ژان ژاک روسو"
آدم ها از خوبیاشون واست زیاد میگن
ولی بدیاشون رو میذران خودت تجربه کنی