.::التماس دعا::.

۵۱۶ مطلب با موضوع «سنگین» ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۱۴ ب.ظ پوریا قلعه
راز های هستی

راز های هستی

صاحب میخانه ای در روستای دوردستی نزدیک شهر اولایت اسپانیا تابلویی در آنجا نصب کرده است با این مضمون:

درست زمانی که موفق شدم به تمام جوابها دست پیدا کنم، تمام سوالات عوض شدند.

مرشد می‌گوید: ما همواره به فکر پیدا کردن جواب هستیم. احساس می کنیم که یافتن پاسخ ها برای درک معنای حیات ضروری است، اما از آن مهمتر این است که به طور کامل به زندگی دل بدهیم و به زمان اجازه دهیم که به مرور راز های هستی مان را بر ما آشکار کند و از درک آیات خدا عاجز می‌مانیم.

۲۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۱۴ ۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۰۷ ب.ظ پوریا قلعه
رقص بسمل!

رقص بسمل!

خیلی قدیمترها، سر کسی را که میبریدند، روی گردن روغن داغ میریختند. اینگونه جلوی خون‌ریزی گرفته میشد، خون در داخل بدن گردش داشت و قلب میتوانست خون را پمپاژ کند. شخص بی سر همینطوری میچرخید دور خودش، میچرخید و میرقصید! اسمش را گذاشته بودند رقص بسمل!

برای رقص بسمل سر لازم نبود! حال و روز این روزهایمان را که میبینم، به این فکر میکنم که انگار از بدو تولد، بجای ناف سرمان را بریده‌اند! فقط دور خودمان میچرخیم، دور خودمان میگردیم، زندگی کردن ما کمتر از رقص بسمل ندارد، خوش به حال آنها، دیگر سرشان گیج نمیرفت...

۲۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۸:۱۱ ق.ظ پوریا قلعه
چه زیبا گفت دکتر شریعتی

چه زیبا گفت دکتر شریعتی

اﺯ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺷﺮﻡ ﻣﯿﮑﻨﻢ!

 

ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﺒﺎﺷﻢ!

 


ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﯼ ﺑﺎﺷﻢ ﭘﺎ ﺭﻭﯼ ﯾﻮﻧﺠﻪ ﻫﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ!
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ، ﺩﻓﻦ ﻧﮑﻨﻢ!

 

ﮔﺮﮔﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺪﺭﻡ
ﺍﻣﺎ ﺑﺪﺍﻧﻢ، ﮐﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺫﺍﺕ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻫﻮﺱ!

 

ﺧﻔﺎﺵ ﺑﺎﺷﻢ، ﮐﻪ ﺷﺒﻬﺎ ﮔﺮﺩﺵ ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﮐﻮﺭ
ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺭﺍ ﭘﺮﭘﺮ ﻧﮑﻨﻢ!

 

ﮐﻼﻏﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﻗﺎﺭﻗﺎﺭ ﮐﻨﻢ
ﺍﻣﺎ ﭘﺮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻧﮑﻨﻢ ﻭ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﺪﺳﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﻡ!

 

ﭼﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ "ﺍﻧﺴﺎﻥ" ﺧﻄﺎﺏ میکنند...

۲۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۸:۱۱ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۱۶ ق.ظ پوریا قلعه
بفهمیم چی میخواییم... دنیا یا سرای آخرت

بفهمیم چی میخواییم... دنیا یا سرای آخرت

زمان؛


نه می‌گذرد و نه صدایی دارد
آنکه می‌گذرد، ما هستیم
و آنچه صدا می‌دهد، قلبمان است!

۲۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۱۶ ۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۲:۴۷ ب.ظ پوریا قلعه
خود گنه کاریم

خود گنه کاریم

خود گنه کاریم و از دنیا شکایت می کنیم
غافل از خود دیگری را هم قضاوت می کنیم

 

کودکی جان میدهد از درد و فقر و ما هنوز
چشم می بندیم و هر شب خواب راحت می کنیم

 

 

👤شیخ بهایی

۱۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۴۷ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۲:۵۰ ب.ظ پوریا قلعه
پرواز کن

پرواز کن

بازیگر زندگی باشیم
نه بازیچه آن

یادت باشد
 قبل ازپرواز در بیرون،در درون خودت پرواز کن!

از یاد مبر
وقتی«چلچله ها»برایت آواز می خوانند
فرصتی به«کلاغ »نده تا برایت قار قارکند...

۰۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۵۰ ۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۰، ۱۱:۰۹ ب.ظ پوریا قلعه
مادر

مادر

گویند مرا چو زاد مادر 

پستان به دهن گرفتن آموخت

 

شب‌ها بر گاهواره‌ی من  

بیدار نشست و خفتن آموخت

 

دستم بگرفت و پا بپا برد

تا شیوه راه رفتن آموخت

 

یک حرف و دو حرف بر زبانم

الفاظ نهاد و گفتن آموخت

 

لبخند نهاد بر لب من 

بر غنچه‌ی گل شکفتن آموخت

 

پس هستی من ز هستی اوست‌

تا هستم و هست دارمش دوست

۳۰ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۰۹ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۵۴ ق.ظ پوریا قلعه
بازتاب باورها

بازتاب باورها

زندگی ما بازتاب باورهای ماست 


هنگامی که عمیق‌ترین باورهای خود را، دربارۂ زندگی تغییر می‌دهید، زندگی هم به همان اندازه تغییر می‌کند...

۲۳ فروردين ۰۰ ، ۱۰:۵۴ ۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۰، ۰۸:۵۰ ب.ظ پوریا قلعه
جُرعۂ جام اجل

جُرعۂ جام اجل

شاه باشی یا گدا ؛ از دست ساقی فلک
باید این ته جُرعۂ جام اجل نوشید و رفت

 

گر کنیز پادشاهی یا زن بقال کوی
در تغار صبر باید کشک خود سابید و رفت

 

سنگ باشی یا گهر ؛ از تختۂ تابوت‌ها
در سیه چال لَحِد خواهی بِسَر غلتید و رفت

 

حلقۂ طاعت بگوش آویز و در آتش نرو!
اهرمن بود آنکه فرمان خدا نشنید و رفت

 

زین جهان تا آن جهان ظلمات پُر پیچ و خمی‌ست
باید از اختر شناسان راه خود پرسید و رفت

 

شهریار از ذوق رفتن در وداع آخری
دوستان با وعده گاه بوستان بوسید و رفت

 

شهریار

۱۸ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۵۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۹، ۰۹:۳۳ ق.ظ پوریا قلعه
سنش را نپرسید

سنش را نپرسید

سنش را نپرسید،
او خودش را در اوج جوانی اش جا گذاشته،
جایی که دخترانگی هایش هنوز نفس می کشید...
جایی که هنوز به رسم ایثار و نجابت، "مادر" نشده بود...
آنجا که هنوز خودش را به خاطر داشت...
شما را جانِ تمامِ پاکی ها
از یک مادر، سنش را نپرسید...
او فداکارترین موجود این جهان خاکیست...

باورکنید.... از روزی که مادر شد
دیگر خودش را زندگی نکرد...
او نمی داند چند بهار از دخترانگی اش گذشته...
او را همان دخترکی بدانید
که دارد.. برای عروسکش؛
مادری می کند!

۰۷ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۳۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه