تصور کنید، مردی که "همسرش" به شدت "بیمار" است و چیزی به مرگش نمانده.

 

تنها راه نجات یک "داروی بسیار گران قیمت" است که در شهر فقط یک نفر هست که آن را می فروشد. 

مرد فقیر داستان ما، هیچ پولی ندارد، هیچ آشنایی هم  برای "قرض گرفتن" ندارد، به سراغ "دارو فروش" می رود و "التماس" می کند.

 

به دست و پایش می افتد و عاجزانه خواهش می کند آن دارو را برای همسر بیمارش به عنوان "وام یا قرض" به او بدهد. 

"دارو فروش به هیچ وجه راضی نمی شود، به هیچ وجه.!"

 

حالا مرد ما دو راه دارد.

یا دارو را "بدزدد و یا نظاره گر مرگ همسرش" باشد. 

مرد دارو را شبانه می دزدد و همسرش را از مرگ "نجات می دهد."

"پلیس شهر او را دستگیر می کند."

 

کلبرگ، "روانشناس و نظریه پرداز" بزرگ قرن بیستم، با "طرح این داستان" از مردم خواست به دو سوال "جواب" دهند:

 

۱- آیا کار آن مرد درست بود؟

۲- آیا برای این دزدی، مرد باید "مجازات" شود؟ چرا؟

 

"داستان معروف کلبرگ تمام بزرگان دنیا را به چالش کشید.!"

 

وی پس از طرح آن گفت:

از روی جوابی که می توانید به این سوال بدهید من می توانم "میزان هوش و شعور اجتماعی" شما را تشخیص دهم... 

"مهمترین قسمت" این سنجش، پاسخ به سوال "چرا" در سوال دوم بود.

 

هر کس "جواب متفاوتی" می داد. 

حتی "سیاستمداران بزرگ دنیا" به این سوال پاسخ دادند:

- آری، باید "مجازات شود،" دزدی به هر حال دزدی است. 

 

- "زیر پا گذاشتن مقررات،" به هر حال "گناه" است. فارغ از بیماری همسرش.

 

- کار آن مرد "درست نبود" اما مجازات هم نشود. زیرا فقیر است و راهی نداشته.

 

اما هنگامی که از "گاندی" این سوال را پرسیدند، "پاسخ عجیبی" داد.!

 

گاندی گفت:

"کار آن مرد درست بوده است و آن مرد نباید مجازات شود.!"

چرا؟ 

"زیرا قانون از آسمان نیامده است."

 

ما انسان ها "قانون" را "وضع می کنیم" تا "راحت تر" زندگی کنیم.

تا بتوانیم در "زندگی اجتماعی" کنار هم تاب بیاوریم.

اما هنگامی که قانون "منافی جان یک انسان بی گناه" باشد، دیگر قانون نیست.!

 

"جان انسان ها در اولویت است."

آن قانون باید عوض شود. 

 

گاندی گفت:

* انسان بر قانون مقدم است.* 

 

"کلبرگ پس از شنیدن سخنان گاندی گفت: بالاترین نمره ای که می توان به یک مغز داد همین است.