همه عمرتان را صرف این بدنی که قرار است غذای کرم ها شود نکنید صرف چیزی بکنید که فرشتگان میخواهند
همه عمرتان را صرف این بدنی که قرار است غذای کرم ها شود نکنید صرف چیزی بکنید که فرشتگان میخواهند
درون هر آدمی که میشناسید
یک آدمی هست
که اصلا نمیشناسید...!!
اونطور که دلت میخواد زندگى کنی؛
کارى که خودت دوست داری رو انجام بدی؛
آدمى رو دوست داشته باشی که خودت میخوای،
لباسى رو تن کنی که خودت میپسندی،
تو راهى قدم برداری که
گاهی آرامش داریم،خودمون خرابش میکنیم....
گاهی خیلی چیزارو داریم،اما محو تماشای نداشته هامون میشیم....
گاهی حالمان خوبه،اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم....
گاهی میشه بخشید،اما با انتقام ادامش میدیم....
گاهی میشه ادامه داد،اما با اشتیاق انصراف میدیم....
گاهی باید انصراف داد،اما با حماقت ادامه میدیم....
وگاهی.....
گاهی....
گاهی....
تمام عمر اشتباه میکنیم و نمیدونیم،یا نمیخواییم بدونیم....
کاش بیشتر مراقب خودمون،
تصمیماتمون وگاهی.....گاهی های زندگیمون باشیم.
کاش یادمون نره که فقط:
یکبار زنده ایم و
زندگی میکنیم
فقط یکبار....
خونه ها پر شده از بیماریها و مشکلات...
طلاق مرگ و میر و دلیل اون خود ماییم
تعجب نکنید
خواهران و برادرانم....
نیازی نیست دیگران بدونند که آیا من در زندگی مشترکم با همسر خود خوشبختم یا نه!
نیازی نیست از غذا یا نوشیدنی خود عکس بگیریم آن را برای گروهها بفرستیم
حتی اگر همسرمون یه دونه شکلات واسمون میاره،از اون عکس میگیریم و میفرستیم گروه و
روزی شخص نانوایی مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازش میآید..با خودش گفت حتما این فقیری است که می خواهد نانی را گدایی کند.وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده،مرد از آنجا دور شد..دوست نانوا که آن مرد را از سر کوچه دیده بود به نانوا رسید و گفت"او را شناختی.؟نانوا گفت نه..حتما فقیری بود که نان مجانی می خاست و من به او گفتم نان تمام شده..دوست نانوا گفت وای بر تو..آن مرد استاد و زاهد بزرگ شهر است..نانوا تا فهمید به سمت زاهد دوید و گفت مرا ببخش که شما را نشناختم..و از زاهد خواهش کرد که او را به شاگردی قبول کند زاهد قبول نکرد ولی نانوا اصرار کرد که اگر مرا به شاگردی قبول کنی تمام شهر را نان مجانی دهم...زاهد به خاطر شرطش او را قبول کرد...روزی در کلاس درس نانوا از زاهد پرسید که ای شیخ"جهنم کجاست؟
شیخ گفت جهنم جاییست که تکه نانی را برای رضای خدا ندهند و شهری را برای رضای بنده ای نان دهند...
💎 فیلسوف یونانی با این پرسش به سخنرانی خود خاتمه داد، آیا کسی سؤالی دارد؟
رابرت فولگام، نویسنده ای مشهور در بین حضار بود و پرسید جناب آقای دکتر پاپادروس، معنی زندگی چیست؟
همه حضار خندیدند.
پاپادروس، مردم را به
در صداقت
عمقی است که در
دریا نیست
و در سادگی بلندایی است
که در کوه نیست
سادگی مقدمه
صداقت است
و فاصله سادگی تا صداقت
دریا دریا معرفت است...
تا حالا به لحظه تحویل سال1478 فکر کردید!!! ؟؟
همه بلند میشن، روی همدیگر رو می بوسن ، و فرا رسیدن سال نو رو بهم تبریک میگن و ...
اون وسط یک مهربون از جمع جدا میشه و قاب عکسی را می بوسه و روش دست می کشه و میگه روحت شاد مامان بزرگ، روحت شاد پدر بزرگ !!!
میدونید اون عکس کیه ؟
مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید .
به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم .
فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست .
با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟
ولی کسی را یارای ضمانت نبود .
مرد گناهکار با خواری و زاری گفت : ای مردم شما می دانید که من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم.
یک نفر برای خشنودی خدا ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم .
ناگه یکی از میان مردمان