دیگرانرا ببخشحتی وقتیکه ابراز تاسف نمیکنند
بگذار که حقبا انها باشه. اگه این چیزیه که، بہش نیاز دارند، برایشان مهر بفرست. و آنہا را خاموششانکن، خودت را به کوته فکریاونہا اصلا گره نزنکه آرامشروانیات نابود میکنه
دیگرانرا ببخشحتی وقتیکه ابراز تاسف نمیکنند
بگذار که حقبا انها باشه. اگه این چیزیه که، بہش نیاز دارند، برایشان مهر بفرست. و آنہا را خاموششانکن، خودت را به کوته فکریاونہا اصلا گره نزنکه آرامشروانیات نابود میکنه
هرگز به هیچکس و هیچ چیزی،
در این دنیا وابسته نشو...
یعقوب به یوسف وابسته بود و بوسیله، همان دچار اذیت و ناراحتی شد
ابراهیم به اسماعیل وابسته بود، پس به او امر شد که او را قربانی کند
زلیخا به یوسف وابسته بود، و از وی دور شد
دنیا همین است!
هرکسی به چیزی وابسته شود بوسیله، همان چیز دچار عذاب و ناراحتی میشود بنابراین به هیچ چیز و هیچکس، در این دنیا وابسته نشو...
آرامش خود را جز به خـــدا، به هیچ چیز و هیچ کس وابسته نکن تا همیشه آن را داشته باشی
هرچیزی که در این دنیا زیبا و دوست داشتنی است روزی از تو دور خواهد شد و تنها، اعمال نیک و صالح برایت باقی میماند.
زندگی انشایی است
که تنها باید خودمان بنگاریم
زندگی می چرخد
چه برای آنکه میخندد
چه برای آنکه میگرید
زندگی دوختن شادی هاست
زندگانی هنر هم نفسی با غم هاست
زندگانی هنر هم سفری با رنج است
زندگانی یافتن روزنه در تاریکی است
فقیر ایرانی عادت داشت کنار در موزه ای در تهران گدایی می کرد.
روزی یک توریست خارجی از کنار او می گذشت.
فقیر ایرانی گفت : در راه خدا کمکم کن...
توریست گفت : what
فقیر تکرار کرد : در راه خدا کمکم کن
توریست گفت: what
فقیر حوصله اش سر رفت و بعد از اینکه توریست ازش عکسی به یادگار گرفت قدم زنان دور شد...
این توریست بسیار پولدار بود و وقتی به کشورش بازگشت با دوست ایرانی زبانی تماس
گرفت و ازش ترجمه در راه خدا کمکی کن را خواست.
دوستش گفت که این بیچاره ازت کمک خواسته تا بتونه چیزی بخوره.
دل توریست به درد اومد و برای مرد فقیر با کمک سازمان خیریه ایی 1 میلیون دلار به همراه عکس مرد فقیر و آدرسی که باهاش برخورد کرده بود فرستاد تا پول به دستش برسد.
خلاصه پول به دست سازمان در ایران رسید.
مسئول سازمان گفت:
یک میلیون برای یه گدا زیاده،
200 هزارتا براش کافیه و خوبه...
200 هزارتا را داد به دست استاندار که به دست گدا برسونه
الباقی رو برای خودش برداشت...
استاندار گفت 200 هزارتا برای گدا زیاده
2 هزار تا خوبه براش...
2 هزار تا برای شهردار فرستاد و الباقی رو برداشت...
شهردار گفت 2 هزار تا زیاده برای گدا، 200 دلار کافیشه
200 دلار فرستاد کلانتری که به دست گدا برسونن...
رئیس کلانتری هم گفت 200 دلار زیاده برای گدا
20 تا واسه گدا که یه غذایی بخوره بقیش هم برای من...
سرباز رو صدا کرد که برو به گدای موزه این 20 دلار رو بده...
سرباز به گدا که رسید گفت یادته اون توریست خارجی که ازش کمک می خواستی باهات عکس گرفت؟
مرد فقیر گفت که آره خیلی هم خوب یادمه
سرباز گفت: سلامت می رسونه و میگه خدا کریمه...
از یک جایی به بعد همه چیز آروم میشه فقط باید صبر داشته باشی
باید یاد بگیری که رها کنی، هر کسی قرار نـیست تـو زندگیت بمونه ...
باید یاد بگیری که همیشه قرار نیست همه چیز باب میل تو پیش بره ...
از یک جایی همه چیز آروم میشه !
انقدر آروم که دیگه هیچی به اندازه خودت واست مهم نیست ...
در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود. در روز موعود، مهمان سیاستمدار تأخیر داشت و بنابراین کشیش تصمیم گرفت کمی برای مستمعین صحبت کند.
پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم. انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت. به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد. آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده ام و این شهر مردمی نیک دارد.
در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد. در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی کرد و سپس گفت: به یاد دارم زمانی که پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی بودم که برای اعتراف مراجعه کردم. :/
پ.ن: درسته داستان طنزی بود ولی من کلا با اعتراف به کشیش و بخشیده شدن موافق نیستم چون به قول آقای قرائتی گناه رو باید فقط به خدا گفت و خدا میتونه ببخشه.
بیست سال بعد بابت کارهایی که
نکرده ای بیشتر افسوس می خوری
تا بابت کارهایی که کرده ای
روحیه تسلیم پذیری را کنار بگذار
از حاشیه امنیت بیرون بیا
جستجو کن، بگرد، آرزو کن و کشف کن
🌼این عدم انرژی، این سستی، این بی حالی و کرختی که در بسیاری مشاهده می شود، یکی از عوامل عمده اش عدم ارتباط با زمین است.
🌼زمین، مادرتان است. منبع انرژی ناب است. بگذارید پاهایتان در مواقعی زمین را لمس کند. لااقل آن زمان که به طبیعت می روید، آن کفشهای پلاستیکی و آن جورابهای نایلونی را در آورید و پاهایتان را بر روی خاک بگذارید. لحظاتی پا برهنه راه روید.
🌼 بگذارید تا انرژی زمین از کف پاهایتان وارد شده در وجودتان دَوَران یابد. انقدر خانه هایتان را مملو از گستردنی های مصنوعی و اشیاء پلاستیکی و تصنعی نکنید.
🌼لااقل قسمت هایی از آن را خالی از فرشهای ماشینی و موکت های پلاستیکی کنید. شما ارتباط با زمین را عملاً از دست داده اید! و این میتواند ریشه ی بی حالی و کرختی شما باشد.
🌼برخی حتی در خانه هایشان با دمپایی های پلاستیکی راه می روند و هرگز پاهایشان سنگ و خاک زمین را درک نمی کند! می گوید پایم خراب می شود، خبر ندارد که با عدم تماس با زمین، کل وجودش را خراب می کند!
🌼با زمین 🌷آشتی کنید، شما از خاک اید، ارتباط با آن را از دست مدهید. پیامبر (ص) فرمود: "با خاک زمین تماس داشته باشید که زمین 🌷مادرتان است!
❣️1- دست از انجام کارهایی که تمایلی به انجامشان ندارید بردارید
❣️2- رک و صریح حرف بزنید
❣️3- تلاش برای راضی نگه داشتن همه را متوقف کنید
❣️4- منظور واقعی خود را بیان کنید
❣️5- به غرایز خود اعتماد کنید
❣️6- هرگز خودتان را تحقیر نکنید
❣️7- الهامات خود را دنبال کنید
❣️8- از نه گفتن بیم نداشته باشید
❣️9- از بله گفتن بیم نداشته باشید
❣️10- با خودتان مهربان باشید
پادشاهی پس از این که بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت:
فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و بر تن شاه بپوشانید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند، ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد. شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید:
«شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت...!