فقیر ایرانی عادت داشت کنار در موزه ای در تهران گدایی می کرد.
روزی یک توریست خارجی از کنار او می گذشت.
فقیر ایرانی گفت : در راه خدا کمکم کن...
توریست گفت : what
فقیر تکرار کرد : در راه خدا کمکم کن
توریست گفت: what
فقیر حوصله اش سر رفت و بعد از اینکه توریست ازش عکسی به یادگار گرفت قدم زنان دور شد...

این توریست بسیار پولدار بود و وقتی به کشورش بازگشت با دوست ایرانی زبانی تماس
گرفت و ازش ترجمه در راه خدا کمکی کن را خواست.
دوستش گفت که این بیچاره ازت کمک خواسته تا بتونه چیزی بخوره.
دل توریست به درد اومد و برای مرد فقیر با کمک سازمان خیریه ایی 1 میلیون دلار به همراه عکس مرد فقیر و آدرسی که باهاش برخورد کرده بود فرستاد تا پول به دستش برسد.
خلاصه پول به دست سازمان در ایران رسید.
مسئول سازمان گفت:
یک میلیون برای یه گدا زیاده،
200 هزارتا براش کافیه و خوبه...
200 هزارتا را داد به دست استاندار که به دست گدا برسونه
الباقی رو برای خودش برداشت...
استاندار گفت 200 هزارتا برای گدا زیاده
2 هزار تا خوبه براش...
2 هزار تا برای شهردار فرستاد و الباقی رو برداشت...
شهردار گفت 2 هزار تا زیاده برای گدا، 200 دلار کافیشه
200 دلار فرستاد کلانتری که به دست گدا برسونن...
رئیس کلانتری هم گفت 200 دلار زیاده برای گدا
20 تا واسه گدا که یه غذایی بخوره بقیش هم برای من...
سرباز رو صدا کرد که برو به گدای موزه این 20 دلار رو بده...
سرباز به گدا که رسید گفت یادته اون توریست خارجی که ازش کمک می خواستی باهات عکس گرفت؟
مرد فقیر گفت که آره خیلی هم خوب یادمه

سرباز گفت: سلامت می رسونه و میگه خدا کریمه...