.::التماس دعا::.

۱۴۵۵ مطلب توسط «پوریا قلعه» ثبت شده است

سه شنبه, ۸ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۱۲ ق.ظ پوریا قلعه
آدمِ سالم کیست؟

آدمِ سالم کیست؟

روان شناسی آنتروپولوژی ( مردم شناسی) ؛در جواب این سوال میگوید:

آدم سالم، آدمی است که با خودش و با آدمهاى اطرافش در حال جنگ و ستیز نیست،
نتیجتاً حضورش به آدم انرژى میده!

بیشتر از اینکه انتقادگر باشه، مشوقه!
بیشتر از اینکه منفى باشه، مثبته!
بیشتر از اینکه متکبر باشه، متواضعه!
بیشتر از اینکه بخواد خودنمایى کنه، دوست داره در یک فضاى اشتراکى، دیگرانو ببینه و همینطور خودش دیده بشه!
با آدم سالم، شما بهترین بخش وجودتون بیرون میاد،
آدم سالم زیباییهارو میبینه و به زبون میاره!
آدم سالم خوش خلق هستش، مزاح و طنز خوبى داره!
آدم سالم همونى هست که میبینى، فى البداهه است!
خلاقیت داره،
برخوردش محترمانه است،
حرمت شما حفظ میشه،
میتونید به او اعتماد کنید،
احساس امنیت کنید!
آدم سالم کنترل نیاز نداره،
تحقیر نیاز نداره،
تسلط نیاز نداره!
آدم سالم با مجموعه رفتارهاش به شما احساسى رو میده که در حقیقت شما خودت رو مثبت تر و بهتر از انچه که هستی ببینی.

 ❣️این آدمها را در گوشه ای از زندگیتان حفظ کنید...

۰۸ تیر ۰۰ ، ۱۰:۱۲ ۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
پوریا قلعه
سه شنبه, ۸ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۳۵ ق.ظ پوریا قلعه
مهم خودتی

مهم خودتی

یه زندگی بساز که درونت حس خوبی و ایجاد کنه ،
نه اینکه فقط از بیرون خوب به نظر بیاد...
برای دل خودت زندگی کن
نه برای دیگران ، مهم خودتی.

۰۸ تیر ۰۰ ، ۰۷:۳۵ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۴۲ ق.ظ پوریا قلعه
بادکنک من کجاست؟

بادکنک من کجاست؟

دوستی میگفت سمیناری دعوت شدم
که هنگام ورود به هر یک از دعوت شدگان بادکنکی دادند. سخنران بعد از خوشامدگویی از حاضرین که ۵۰ نفر بودند خواست که با ماژیک
اسم خود را روی بادکنک نوشته
و آنرا در اتاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خود در سمت چپ جمع شوند سپس از آنها خواست
در ۵ دقیقه به اتاق بادکنکها رفته و بادکنک نام خود را بیاورد

من به همراه سایرین دیوانه وار به جستجو پرداختیم همدیگر را هل میدادیم و زمین میخوردیم و هرج و مرجی به راه افتاده بود مهلت ۵ دقیقه ای با ۵ دقیقه اضافه هم به پایان رسید اما هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد

این بار سخنران همه را به آرامش دعوت و پیشنهاد کرد هرکس بادکنکی را بردارد و آنرا به صاحبش بدهد بدین ترتیب کمتر از ۵ دقیقه
همه به بادکنک خود رسیدند

سخنران ادامه داد: این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما میافتد
دیوانه وار در جستجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ میزنیم و نمیدانیم که *سعادت ما در گرو سعادت و خوشبختی دیگران است*

با یک دست سعادت آنها را بدهید و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری بگیرید.

۰۷ تیر ۰۰ ، ۱۱:۴۲ ۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۵۲ ق.ظ پوریا قلعه
مواظب خودت باش

مواظب خودت باش

معنی این جمله این نیست که از خودت مواظبت کن!
معنیش این است که هیچکس به اندازه خودت نمیتونه بهت صدمه بزنه!
تحقیقات نشان داده که بیشترین عامل بیماری ها، سختی ها، مشکلات و ناکامی های انسان ها خود آنها هستند...

اگر دوست دارید بعد از سالها زندگی زمانی که برمی‌گردید و به منظره گذشته خود نگاه میکنید، تصویری زیبا و خاطراتی پر از خرسندی ببینید اینها را به هم پیوند بزنید:

 

تصمیم را با تحقیق
هوس را با عقل
عصبانیت را با صبر
انتقام را با فراموشی
عبادت را با بی توقعی
خدمت به خلق را با گمنامی
و در آخر قلبت را با خدا پیوند بزن.
خیلی مواظب خودت باش ...

۰۷ تیر ۰۰ ، ۱۰:۵۲ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۴۱ ب.ظ پوریا قلعه
رویا ها

رویا ها

اگر هدفت رسیدن به چیزی باشه که با ذاتت در تضاده،همیشه شکست می خوری.
هدفت باید این باشه که خودت باشی،که مثل خودت رفتار کنی و به نظر برسی و فکر کنی،که حقیقی ترین نسخه خودت باشی
از خودت بودن استقبال کنی.
تشویقش کنی.دوستش داشته باشی.
برای رسیدن بهش سخت تلاش کنی.
وقتی هم کسی مسخره ش می کنه یا بهش دهن کجی می کنه،محل نذاری.

شایعات بیشترشون در حقیقت حسادتن
 و فقط ظاهرشون رو تغییر دادن.
سرتو بنداز پایین.استقامتت رو حفظ کن.ادامه بده

 

کتابخانه نیمه شب
مت هیگ

۰۶ تیر ۰۰ ، ۲۰:۴۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۳۲ ب.ظ پوریا قلعه
ندانستن‌تان را فریاد بزنید

ندانستن‌تان را فریاد بزنید

وقتی با صدای بلند بگوییم که نمی‌دانیم، این احتمال افزایش می‌یابد فردی که می‌داند به ما کمک کند.

 مهم‌ترین درسی که تا الان در زندگی خود آموخته‌ام اینست که مجبور نیستم جواب تمام سوالات را بدانم و وقتی هم که نمی‌دانم مجبور نیستم تظاهر کنم که می‌دانم.

 هیچ‌کس تمام جواب‌ها را نمی‌داند و هیچ‌کس دارای نظم و ترتیب کامل نیست. این درس را به‌سختی آموختم.

به‌محض این‌که این شهامت یافتم آنچه که نمی‌دانم یا درک نمی‌کنم را بیان کنم یا از دیگران درخواست کمک کرده و یا پیشنهاد کمک دیگران را بپذیرم، کارم به‌ طور کامل تغییر کرد. همیشه افرادی بودند که می‌خواستند کمک کنند، فقط نمی‌دانستند که من به آن‌ها نیاز دارم.

 

از کتاب باهم‌بودن برای بهتربودن
اثر سایمون سینک

۰۶ تیر ۰۰ ، ۲۰:۳۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
سه شنبه, ۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۲۸ ب.ظ پوریا قلعه
افتخار

افتخار

در کائنات فرقی بین موجودات نیست یکی یوزپلنگ یکی حلزون درسته که یوزپلنگ تند میدوئه اما حلزون هم میتونه روی لبه تیز تیغ راه بره.

حسرت  زندگی و داشته ها و توانمندی های کسی رو نخور به خودت نگاه کن ، تو منحصر به فردی. دیر یا زود مهم نیست  برد و افتخار واسه اونیه که خودش رو میشناسه، مسیر رو رها نمیکنه و تا انتها پیش میره

 

 

دریافت
حجم: 4.62 مگابایت
توضیحات: کلیپ حرکت حلزون روی تیغ
 

۰۱ تیر ۰۰ ، ۲۳:۲۸ ۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۳۱ ب.ظ پوریا قلعه
شیشه و آیینه

شیشه و آیینه

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست ...
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ولی دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند و آن چیزی نیست جز "شیشه"
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند !
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری ...

۳۰ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۳۱ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۲۷ ب.ظ پوریا قلعه
گورستان

گورستان

🔹 بر مزار بی خانه ای نوشته بودند:
شکر خدا بالاخره صاحبِ خانە و مکان خویش شدم.

🔹 بر سنگ قبر فقیری نوشته بودند:
پا برهنه به دنیا آمدم، پابرهنه زیستم و پا برهنه به آخرت برگشتم.

🔹 روی سنگ ثروتمندی خواندم:
همه کس را با پول راضی کردم، اما فرشته ی مرگ را نتوانستم راضی کنم.

🔹 بر مزار دلشکسته ای چنین نگاشته شده بود:
قیامتی هست، تلافی می کنم.

 🔹 بر گور جوانی چنین خواندم:  
یکدیگر را نیازارید. به خدا قسم پشیمان خواهید شد.

🔹 بر قبر کودکی نوشته بودند:
خوشحالم بزرگ نشدم تا به درنده ای تبدیل شوم.

🔹 بر مزار مادری نگاشته بودند:
 تو رو خدا مواظب بچه هایم باشید.

🔹 بر قبر دیوانه ای نوشته بودند:
هوشیار به دنیا آمدم، هوشیار زیستم، اما بخاطر رفتارهایتان خودم را به دیوانگی زده بودم.

🔹بر سنگ قبر دکتری چنین خواندم:
 همه چیز چاره و درمانی دارد غیر از مرگ!

🔹دنیا مزرعه ی آخرت است. به عاقبت خود بیندیشیم که چه کاشته ایم، چون به جز آن درو نخواهیم کرد...

 

🔸 از مکافاتِ عمل غافل مَشو
🔸 گندم از گندم بروید... جُو ز جُو

۳۰ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۲۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه

تاجر خرمایی که هرگز ضرر نمی کند

حکایت چنین است که ...
تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار  !
دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ...
تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد ..
دوستانش به او‌ گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا  زیاد است و ‌کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد ..
آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما و‌گرما همچون بهار است .
دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد ..
تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟!
آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند ..
پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ...
مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ...

این سخن به گوش خلیفه رسید  که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !!
این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت !
بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛
پس تاجر گفت :
هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم ..
و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ...
دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید !
خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ...

اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش  وارد عراق شد  .. و او نیز داماد خلیفه گشت !!
 
🌟 سبحان الله از دعای مستجاب مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ... خداوندا برّ و نیکی به والدین را به ما عطا کن ...

۳۰ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۱۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه