خداجو با خداگو فرق دارد
حقیقت با هیاهو فرق دارد
خداگو
حاجی مردم فریب است
خداجو
مومن حسرت نصیب است
خداجو را هوای سیم و زر نیست
بجز فکر خدا،فکر دگر نیست
👤مهدی سهیلی
خداجو با خداگو فرق دارد
حقیقت با هیاهو فرق دارد
خداگو
حاجی مردم فریب است
خداجو
مومن حسرت نصیب است
خداجو را هوای سیم و زر نیست
بجز فکر خدا،فکر دگر نیست
👤مهدی سهیلی
بنی آدم ابزار یکدیگرند،
گهی پیچ ومهره گهی واشرند
یکی تازیانه یکی نیش مار
یکی قفل زندان،یکی چوب دار
یکی دیگران را کند نردبان،
یکی میکشد بار نامردمان
یکی اره شد، نان مردم برد
یکی تیغ شد ، خون مردم خورد
یکی چون کلنگ و یکی همچو بیل
یکی ریش و پشم و یکی بی سبیل
یکی چون قلم خون دل می خورد
یکی خنجر است و شکم می درد
خلاصه پرازنفرت وکین واندوه و آز
نه رحم و نه مهر و نه لطف و نه ناز
همه پر کلک ، پر ریا حقه باز!
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها پا گذارند فرار
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشاندادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میکرد. خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر ھم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر..
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :
- بچه پامنار بودم.
گندم و جو می فروختم.خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. شناخته بودمش.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم.
من باور داشتم که
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
👤دکتر عبدالوهابی (استاد آناتومی دانشگاه تهران)
آدم های امن همانهایی هستند
که همه چیز میتوانی بهشان بگویی،
بدون اینکه قضاوت یا تحقیرت کنند...
میتوانی کنارشان احساس بودن کنی...
کسانیکه فقط خود خود خودت هستی که براشون مهمی کسی که ﺩﺳﺘــــﺖ ﺭﺍ می گیرد ....
ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺧﯿـــــــﺎﻝ ...
ﺩﺳـــــتت را می گیرد ﺑﻪ ﺭﺳــــﻢ ِمحبت ...
ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳــــــﺖ ﻫــــﻮﺍیت ﺭﺍ ﺑﯽ ﺍﺟــــــــﺎﺯﻩ به رسم رفاقت ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷد !
گاهی تورا فرو میریزد برای بنای جدید....
آدم های امن گل های قالی اند،
نه انتظار چیده شدن دارند نه دلهره پژمردن،
همیشگی اند،
گنجینه اند،
سرمایه اند،
آرامش خاطرند،
کاش هرکس یک آدم امن در زندگیش داشته باشد.
سرانجام لحظه اى فرا مى رسد که زمان متوقف مى شود،و در پى آن روزى آغاز مى گردد که هیچ پایانى نخواهد داشت.
⚜️ در آن روز معیارهاى کاذب و فریبنده دیگر چاره ساز نخواهد بود؛یَوْمَ لَا یَنْفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ إلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ (88-89شعراء) "
⚜️ روزى که مال وفرزندان هیچ دردى را دوا نمى کنند، وفقط کسى رهایى مى یابد که با قلبى پاک و سالم به استقبال آن روز برود.
⚜️ آخرین پیام الهى و آیه اى که بر رسول الله ﷺ نازل شد ویک هفته پس از آن رسول الله ﷺ دارفانى را وداع گفتند، آیه٢٨١سوره بقره است که طى آن الله متعال ما را به همان روز واپسین تذکر داده است.
⚜️ الله متعال مى فرماید:(وَاتَّقُوا یَوْمًا تُرْجَعُونَ فِیهِ إِلَى اللَّهِ ۖ ثُمَّ تُوَفَّىٰ کُلُّ نَفْسٍ مَّا کَسَبَتْ وَهُمْ لَا یُظْلَمُونَ ).
⚜️"از روزى بترسید که در آن روز نزد الله باز گردانیده مى شوید و آنگاه سزاى اعمال هر کسى بدون هـیچ گونه حق کشى و ستمى به صورت تمام وکمال داده مى شود"
⚜️ آرى! در آن روز ذره ذره اعمال نیک وبد ما وزن خواهد شد بى آنکه بر کسى ستمى روا داشته شود،آخر پروردگارى که در دنیا بدیهاى ما را فقط یک بدى و نیکی هایمان را ده برابر ثبت مى کند،چگونه بر ما ستم روا مى دارد،این ما هستیم که با اعمال ناشایسته بر خود ستم مى کنیم❗️
⚜️ در آن روز فقط صاحبان قلب سلیم نجات پیدا مى کنند.
⚜️ پس همین اکنون قلبت را از شرک و کینه وغل وغش پاک بگردان،که در آن روز قلبت براى همگان نمایان مى گردد و رسوا مى شوى❗️
⚜️ تو پاک به دنیا آمدى،پس قبل از رفتن آلودگیها و ناخالصیها را در همین دنیا رها کن،که فردا در ملأ عام رسوا مى شوى❗️
⚜️ گناهانى را که در این دنیا کسب کرده اى با توبه در همین دنیا بگذار که در آن روز بارت سنگین مى شود واز قافله عقب مى مانى❗️
⚜️ بیایید خود را امروز شایسته این بگردانیم که فردا پروردگارمان به ما بگوید:( یا عِبَادِ لَا خَوْفٌ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ وَلَا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ (زخرف،68)
⚜️ "اى بندکان من ! امروز هیچ بیم و اندوهى نخواهید داشت"
⚜️ پروردگارا! ما را در آن روز جزو بندگان برگزیده و نجات یافته ات بگردان.
آمین یارب العالمین.
ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
🔘اسب سواری، مرد فلجی را سر راه خود دید که از او کمک میخواست. مرد سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و بر روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند!
مرد افلیج که اکنون خود را سوار بر اسب میدید دهنه ی اسب را کشید و گفت: اسب را بردم و با اسب گریخت!
پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد: "تو تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی! اسب مال تو؛ اما گوش کن ببین چه می گویم". مرد افلیج اسب را نگه داشت. مرد سوار گفت: "هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی!" میترسم که دیگر "هیچ سواری" به "پیاده ای" رحم نکند!
🔘حکایت، حکایت روزگار ماست! به قدرتمندان و ثروت اندوزان و کاخ نشینان بگویید: شما که با جلب اعتماد مستمندان و بیچارگان و ستمدیدگان، اسب قدرت بدستتان افتاده! شما نه فقط اسب...
که ایمان
اعتماد
اعتقاد
را بردید.
🔘فقط به کسی نگویید چگونه سوار اسب قدرت شدید!
افسوس که دیگر نه بر اعتمادها اعتقادیست و نه بر اعتقادها اعتمادی!
چه زیبا میشد این دنیا
اگر شاه و گدا کم بود
اگر بر زخم هر قلبی
همان اندازه مرهم بود
چه زیبا میشد این دنیا
اگر دستی بگیرد دست
اگر قدری محبت را
به ناف زندگانی بست
چه زیبا میشد این دنیا
کمی هم با وفا باشیم
نباشد روزگاری که
نمک بر زخم هم پاشیم
چه زیبا میشد این دنیا
نیاید اشک محرومی
زمین و آسمان لرزد
ز آه و درد مظلومی
چه زیبا میشد این دنیا
شود کینه ز دلها گُم
اگر بشکستن پیمان
نگردد عادت مردم
خودت را
به هیچ زبانی
برای کسی
ترجمه نکن
آنکس که دوستت دارد
باید همه آنچه که هستی را
از لا به لای حرف های نگفته ات
از عمق نگاه ساده ات از
حسادت دستهای مهربانت بفهمد
آدمها رااز روی عکس هایشان نشناسید…
آدمها ازبی حوصلگی هایشان…
ازخستگی هایشان…
ازدلتنگی ها…
ازغصه هایشان…
عکس نمی گیرند!
مخرب ترین عادت: نگرانی
بزرگ ترین لذت: بخشش
بزرگترین فقدان: فقدان اعتماد به نفس
رضایت بخش ترین کار:کمک به دیگران
زشت ترین ویژگی شخصیت:خودخواهی
بزرگ ترین مایه طبیعی انسان: جوانی
بزرگترین دلگرمی: تشویق
موثرترین داروی خواب آور: آرامش فکر
قوی ترین نیرو در زندگی: عشق
خطرناک ترین مردمان: شایع پراکنان
عجیب ترین کامپیوتر دنیا: مغز
بدترین فقر : یأس
مهلک ترین سلاح: زبان
پرقدرت ترین جمله : من می توانم
بزرگ ترین سرمایه : ایمان
بی ارزش ترین احساس: ترحم به خود
زیبا ترین آرایش: لبخند
با ارزش ترین ثروت: عزت نفس
قوی ترین کانال ارتباطی: عبادت
مسری ترین روحیه : اشتیاق.
وقتی بچه بودیم، مادرم یک عادت قشنگ داشت: وقتی توی آشپزخانه غذا می پخت برای خودش یواشکی یک پرتقال چهارقاچ می کرد و می خورد. من و خواهرم هم بعضی وقت ها مچش را می گرفتیم و می گفتیم: ها! ببین! باز داره تنهایی پرتقال می خوره. و می خندیدیم. مادرم هم می خندید. خنده هایش واقعی بود اما یک حس گناه همراهش بود. مثل بچه هایی که درست وسط شلوغی هایشان گیر می افتند، چاره ای جز خندیدن نداشت.
مادرم زن خانه بود (و هست). زن خانواده بود. زن شوهرش بود. تقریبا همیشه توی آشپزخانه بود. وقت هایی هم که می آمد پیش ما یک ظرف میوه دستش بود. حتی گاهگاهی هم که برای کنترل مادرانه بچه هایش سری به ما می زد. دست خالی نمی آمد: یک مغز کاهوی دو نیم شده توی دست هایش بود. یک تکه برای من، یک تکه برای خواهرم.
وقتی پدرم از سر کار می آمد، می دوید جلوی در. دست هایش را که لابد از شستن ظرف ها خیس بودند، با دستمالی پاک می کرد و لبخندهای قشنگش را نثار شوهر خسته می کرد. در اوقات فراغتش هم برایمان شال و کلاه و پلیور می بافت و من و خواهرم مثل دو تا