.::التماس دعا::.

۵۱۶ مطلب با موضوع «سنگین» ثبت شده است

شنبه, ۷ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۳۶ ق.ظ پوریا قلعه
فقیر و سکه

فقیر و سکه

فقیری بود که مردم دو سکه طلا و نقره به او نشان میدادند. اما او همیشه سکه نقره را برمیداشت و مردم به حماقت او می خندیدند.
 مرد مهربانی گفت: سکه طلا را بردار، اینطوری پول بیشتری گیرت میاد و دیگه دستت نمیندازن. 
فقیر: اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم. 
شما نمی دانید چقدر از این راه پول گیر آورده ام!

 

بدان که اگر کاری می کنی که 
هوشمندانه است، هیچ اشکالی ندارد
 که مردم تو را احمق بپندارند.

۰۷ دی ۹۸ ، ۱۱:۳۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۶ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۲۱ ب.ظ پوریا قلعه
دست زبر اما دلی نرم

دست زبر اما دلی نرم

در داروخانه

ﻓﺮﺩﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ با زبان ساده ﭘﺮﺳﯿﺪ :

ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟

 

ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺁﻣﯿﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ:

 ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ؟ ﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ .

ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺗﯿﺮ ﺁﻫﻦ ﻭ ﺁﺟﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ

ﯾﺎ ﺧﺎﺭﺟﯽ؟

ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﮔﺮﻭﻧﻪ ﻫﺎ ....

 

ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺩﻭﺧﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : 

 

ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ، ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﻧﺎﺯ ﮐﻨﻢ ....

 

ﺍﮔﻪ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﺑﻬﺘﺮﻩ، ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﺪﻩ ..

ﻣﺘﺼﺪﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ، ﻟﺒﺨﻨﺪ ،ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺵ ﯾﺦ ﺯﺩ ..

ﭼــﻪ ﺣﻘﯿــﺮﻭﻛﻮﭼﮏ ﺍﺳــﺖ ﺁﻥ ﮐﺴــﯽ ﻛــﻪ ﺑــﻪ ﺧﻮﺩ  ﻣﻐــﺮﻭﺭ ﺍﺳﺖ !

 

 ﭼــﺮﺍ ﻛـــﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧــﺪ ﺑﻌــﺪ ﺍﺯ ﺑــﺎﺯﯼ ﺷﻄﺮﻧــﺞ ، ﺷــــﺎﻩ ﻭ ﺳـﺮﺑــﺎﺯ  ، ﻫـﻤــﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺟﻌﺒــﻪ ﻗــــﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧـــﺪ.

جایگاه  شاه و گدا ،

دارا و نـدار ، قـبراست...

انـسانیت هـست کـه بـه یـادگار می ماند...

۰۶ دی ۹۸ ، ۱۵:۲۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۶ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۰۸ ب.ظ پوریا قلعه
از آینده میترسم

از آینده میترسم

‍ موبایل که آمد،
دیدن را به صدا باختیم!
تلگرام که آمد
صدا را به کلمه باختیم!
الان هم داریم واژه را می بازیم،
به استیکرها !
از آینده میترسم.

۰۶ دی ۹۸ ، ۱۵:۰۸ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۶ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۵۷ ب.ظ پوریا قلعه
چه زود دیر میشود!

چه زود دیر میشود!

در باز شد؛ برپا ! برجا !

درس اول: بابا آب داد، ما سیر آب شدیم

بابا نان داد، ما سیر شدیم

اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان

و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود

و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودیم

 

کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم؛

و در زندگی گم شدیم.

همه زیبایی ها رنگ باخت!

و در زمانه ای که زمین درحال گرم شدن است قلب هایمان یخ زد!

نگاهمان سرد شد و دستانمان خسته

دیگر باران با ترانه نمی بارد!

 

و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم؛

زرد شدیم، پژمردیم

و خشک زار زندگیمان تشنه آب شد

و سال هاست وقتی پشت سرمان را نگاه می کنیم، 

جز رد پایی از خاطرات خوش بچگی نمی یابیم،

و در ذهنمان جز همهمه زنگ تفریح، طنین صدایی نیست...!

 

و امروز چقدر دلتنگ "آن روزها" ییم 

و هرگز نفهمیدیم،

چرا برای بزرگ شدن این همه بی تاب بودیم!

 

پاکن هایی ز پاکی داشتیم

یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت

دوشمان از حلقه هایش درد داشت

 

گرمی دستانمان از آه بود

برگ دفترهایمان از کاه بود

تا درون نیمکت جا میشدیم

ما پر از تصمیم کبری میشدیم

 

با وجود سوز و سرمای شدید

ریزعلی، پیراهنش را می درید

کاش میشد باز کوچک می شدیم

لااقل یک روز کودک میشدیم!

۰۶ دی ۹۸ ، ۱۴:۵۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۶ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۲۵ ب.ظ پوریا قلعه
خطرناک ترین جمله

خطرناک ترین جمله

خطرناک ترین جمله دنیا چیست؟

 

گفته می‌شود خطرناک‌ترین جمله این است: 

«من همینم که هستم.»

 در این جمله کوتاه می‌توانیم غرور، لجاجت، خودرایی، خودخواهی، درجا زدن و به ‌تدریج راندن آدم‌ها از اطراف خود را حس کنیم

پس مراقب باشیم ، هر روز فرصتی هست برای یه قدم بهتر شدن.

 

با تغییرات کوچک روز بروز حالمون بهتر میشه...

۰۶ دی ۹۸ ، ۱۴:۲۵ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۵۶ ب.ظ پوریا قلعه
خانه سالمندان

خانه سالمندان

پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد. 
یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.
 از مادرش پرسید: 
مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟ 
مادر گفت: 
از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟
 و قبلا به من گلایه نکردی. 
مادر پاسخ داد:
بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی

۰۴ دی ۹۸ ، ۱۶:۵۶ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۴۵ ب.ظ پوریا قلعه
در زندگی یاد گرفتم

در زندگی یاد گرفتم

با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.
با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند.
از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود.
وتنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم
و سه چیز را هرگز فراموش نمیکنم :
1 . به همه نمی توانم کمک کنم
2 . همه چیز را نمی توانم عوض کنم
3 . همه من را دوست نخواهند داشت ....!!

۰۴ دی ۹۸ ، ۱۶:۴۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۳۹ ب.ظ پوریا قلعه
هر روز، روز آخر من و توست!

هر روز، روز آخر من و توست!

ﺩلی ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺭﺍ گر ﺯ کرﻡ شاﺩ ﮐﻨﯽ
بهْ ز صد مسجد ویرانه که آباد کنی ...

شیخ بهایی

 

 

در این روزهای آخر عمرت
اگر نیاز هم نداشتی گاهی
بی ‌بهانه و بی ‌تخفیف خرید کن ...

۰۴ دی ۹۸ ، ۱۶:۳۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۲۸ ب.ظ پوریا قلعه
پای برهنه

پای برهنه

برهنگی زنان را دیدیم و فریاد کشیدیم

اما پاهای برهنه کودکان را دیدیم و سکوت کردیم

شاید هنوز راه درازی در پیش داریم تا بفهمیم که گناه برهنگان را به پای خودشان مینویسند

اما گناه پاهای برهنه را به پای کی؟

میتونی کمک کن، حتی به 1 نفر...

 

 

هی گنه کردیم و گفتیم خدا 
می بخشد...
عذر آوردیم و گفتیم خدا 
می بخشد...
آخر این بخشش و این عفو و کرامت تا کی...!!!
او رحیم است ولی ننگ و خیانت تا کی...!!!
بخششی هست ولی قهر و عذابی هم هست...
آی مردم به خدا روز حسابی هم هست...
زندگی در گذر است...
آدمی رهگذر است....
زندگی یک سفر است....
آدمی همسفر است...
آنچه می ماند از او راه و رسم سفر است...

         "رهگذر میگذرد...

۰۴ دی ۹۸ ، ۱۶:۲۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
سه شنبه, ۳ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۰۸ ب.ظ پوریا قلعه
فهم عشق مادر

فهم عشق مادر

لاف عشق می زنی
و رنگ چشم های مادرت را 
فراموش کرده ای! 


آنکه از عشق گفت و مادرش 
را نشناخت!


به عشقش شک کن

۰۳ دی ۹۸ ، ۱۲:۰۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه