.::التماس دعا::.

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۲:۳۲ ب.ظ پوریا قلعه
نه گفتن و نه شنیدن

نه گفتن و نه شنیدن

نه گفتن موهبت بزرگیست که یاد گرفتنش جهانت را امن‌تر می‌کند. و روانت را آسوده‌تر.

همانقدر که نه گفتن را یاد می‌گیری گوش‌هایت را برای نه شنیدن آماده کن. بگذار دیگران هم این «نه» خاموش و بدنام را بر زبان آورند. بگذار «نه» از بدنامی و بدیُمنی در بیاید.

«نه» در حقیقت موجود خوب و سربزیری است. اما اگر همین «نه» سربزیر پشت آری‌های ساختگی‌مان پنهان شود بزودی از ما موجودی نقاب‌دار و بیمار می‌سازد که یک گردان عصبانی از «نه»های سرکوب شده روانش را اِشغال کرده است.

یاد بگیر نه بگویی و نه بشنوی.
کار سختی نیست، من توانستم.


یادداشت‌های یک دیوانه
نوشته نیکلای گوگول

۲۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۳۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۲۰ ق.ظ پوریا قلعه
حکایت طبیب و قصاب

حکایت طبیب و قصاب

قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش.  ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.

طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت.  بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید، کسی مراجعه نکرد.

گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی!

 

 گرچه لای زخم بودی استخوان
 لیک ای جان در کنارش بود نان

۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۲۰ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۱۳ ق.ظ پوریا قلعه
حکایت مرد گِل خوار و عطار

حکایت مرد گِل خوار و عطار

فردی عادت داشت که گِل و خاک بخورد و وقتی چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می کرد. روزی مرد برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.

عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟

مرد گفت: «من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی.» در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: «چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.»
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.

عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد. در همین عطار هم در دل خودش می گفت: «ای بیچاره! تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!»

📚برگرفته از مثنوی معنوی  - دفتر چهارم
پی نوشت : در این حکایت منظور از گل، مال دنیا است و قند بهای واقعی زندگی آدمی است. یعنی آدمی ندانسته برای کسب مال دنیا، چیزهای با ارزش زندگی خود را به آسانی از دست می دهد.

۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۱۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۰۷ ق.ظ پوریا قلعه
درخشش کاذب

درخشش کاذب

یک روز صبح به همراه یکی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان ” موجاوه ” قدم می زدیم که چیزی را دیدیم که در افق می درخشید . هرچند مقصود ما رفتن به یک ” دره ” بود ، برای دیدن آنچه آن درخشش را از خود باز می تاباند ، مسیر خود را تغییر دادیم .

تقریباً یک ساعت در زیر خورشیدی که مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم توانستیم کشف کنیم که چیست . یک بطری نوشابه خالی بود و غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود .

از آن جا که بیابان بسیار گرم تر از یک ساعت قبل شده بود ، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت ” دره ” نرویم . به هنگام بازگشت فکر کردم چند بار به خاطر درخشش کاذب راهی دیگر ، از پیمودن راه خود باز مانده ایم ؟ اما باز فکر کردم ، اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم چطور می فهمیدیم فقط درخششی کاذب است ؟

نکته اخلاقی : هر شکست لااقل این فایده را دارد ، که انسان یکی از راه هایی که به شکست منتهی می شود را می شناسد .

۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۰۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۸:۵۴ ق.ظ پوریا قلعه
روی کمک هیچ کسی حساب نکن🍃

روی کمک هیچ کسی حساب نکن🍃

یادت باشد روی کمک هیچ کسی جز خدا حساب باز نکنی، اوست که بی منت می بخشد، اوست که بی انتها عطا میکند و اوست که عاشقانه و بی توقع حمایتت می کند.

هر زمان چشم امید به دستهای دیگران داری
 جهان بواسطه همان افراد به تو ثابت می کند، کسی که منشاء عشق، منبع اجابت و مقصد آرامش است را فراموش کرده ای و او خداست،

او همانیست که محبتش بی دریغ است، او همانیست که نه کینه ای دارد و نه منتی میگذارد و محبتش بی پایان است.

یادت باشد آنگاه که نیازمند دست کسی هستی به دستان عاشقش متصل شو و چشمهایت را بر هر کسی غیر از او ببند،

بدان که می بخشد، بدان که لطفش پاک است، بدان که منتظر درخواست توست و هر چه بگویی اجابت می کند، و باور کن همان خدایی که به تو زندگی بخشید می تواند به تو ثروت، عشق، سلامتی و اعتبار ببخشد.


خدایا همه امید من تویی
♥️🌹

 

باور توحیدی

۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۸:۵۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۸:۴۹ ق.ظ پوریا قلعه
سمج باشید!

سمج باشید!

باید کاری که شروع کرده‌اید را تمام کنید.
باید آنقدر سمج باشید که سختی‌ها در مقابل تلاش و ممارست شما کم بیاورند.
شک نکنید که هر لحظه که کم بیاورید شکست خورده‌اید.
فراموش نکنید که برای رسیدن به موفقیت
باید با سختی‌ها و دشواری‌ها مبارزه‌ کنید و سد‌ها را از مقابل راه‌تان بردارید.
باید مسیر را طی کنید و باید موفق شوید. این شما نیستید که کم می‌آورید، سختی‌ها باید خسته شوند.

۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۸:۴۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۱۴ ب.ظ پوریا قلعه
راز های هستی

راز های هستی

صاحب میخانه ای در روستای دوردستی نزدیک شهر اولایت اسپانیا تابلویی در آنجا نصب کرده است با این مضمون:

درست زمانی که موفق شدم به تمام جوابها دست پیدا کنم، تمام سوالات عوض شدند.

مرشد می‌گوید: ما همواره به فکر پیدا کردن جواب هستیم. احساس می کنیم که یافتن پاسخ ها برای درک معنای حیات ضروری است، اما از آن مهمتر این است که به طور کامل به زندگی دل بدهیم و به زمان اجازه دهیم که به مرور راز های هستی مان را بر ما آشکار کند و از درک آیات خدا عاجز می‌مانیم.

۲۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۱۴ ۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۰۷ ب.ظ پوریا قلعه
رقص بسمل!

رقص بسمل!

خیلی قدیمترها، سر کسی را که میبریدند، روی گردن روغن داغ میریختند. اینگونه جلوی خون‌ریزی گرفته میشد، خون در داخل بدن گردش داشت و قلب میتوانست خون را پمپاژ کند. شخص بی سر همینطوری میچرخید دور خودش، میچرخید و میرقصید! اسمش را گذاشته بودند رقص بسمل!

برای رقص بسمل سر لازم نبود! حال و روز این روزهایمان را که میبینم، به این فکر میکنم که انگار از بدو تولد، بجای ناف سرمان را بریده‌اند! فقط دور خودمان میچرخیم، دور خودمان میگردیم، زندگی کردن ما کمتر از رقص بسمل ندارد، خوش به حال آنها، دیگر سرشان گیج نمیرفت...

۲۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۰۴ ب.ظ پوریا قلعه
معجزه درک

معجزه درک

برای یافتن آرامش
چیزی را سرکوب نکن؛
سعی کن آن را درک کنی؛
زیرا تسلط ...
تنها از راه فهمیدن بدست می آید.
هر آنچه را که بفهمی
دیگر توانی در برابرت نخواهد داشت.
این معجزهٔ درک است!

۲۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۱:۰۰ ق.ظ پوریا قلعه
عید سعید فطر مبارک 🌸

عید سعید فطر مبارک 🌸

۲۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۰۰ ۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
پوریا قلعه