.::التماس دعا::.

۵۱۶ مطلب با موضوع «سنگین» ثبت شده است

جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۶:۰۷ ب.ظ پوریا قلعه
زیر خط فقر!

زیر خط فقر!

زیر خط فقر تو نان و پنیرے خورده اے؟

ڪودڪت را دست خالی سوی دڪتر برده اے؟

 

زیر خط فقر در سرما شبی خوابیده اے؟

دست پینه بسته یڪ ڪارگر را دیده اے؟

 

زیر خط فقر از درمانده گی خندیده اے؟

با شکست عزت نفست، مدام جنگیده اے؟

 

زیر خط فقر در سطل زباله گشته اے؟

با خجالت و ندارے سوے خانه رفته اے؟

 

زیر خط فقر با فقر تفڪر ساختی؟

زیر دست قلدران زندگی ات را باختی؟

 

چشم امید ز یارے خلایق بسته اے؟

حس نمودے از تضاد طبقاتی خسته اے؟

 

زیر خط فقر از پل خودڪشی تو ڪرده اے؟

زیر دست ڪارفرما حس نمودی بَرده اے؟

 

مستاجر بودے درون دخمه اے سرد و نمور؟

مادرت را دیده اے ڪه از دیابت گشته کور؟

 

پدر معتاد و بیڪاری ڪه با سیگار و دود

تن طفل خویش را سوزانده و ڪرده کبود

 

چه خبر دارے تو از احوال بچه هاے ڪار

ڪودڪی ڪه جای تحصیل می برد هر سوی بار

 

زیر خط فقر شخصی مال ملت را ربود

صیغه شد شغل زنی که حرفه اے بلد نبود

 

زیر خط فقر اینجا صف ڪشیدند مردمان

هی اضافه می شود جمعیت محتاج نان

 

زیر خط فقر امشب یڪنفر جان می دهد

زندگی نڪبتش را سوت پایان می دهد ...

۱۸ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۰۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۰۱ ب.ظ پوریا قلعه
جوان چاقو بدست

جوان چاقو بدست

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد ،

 بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : 

آری من مسلمانم.

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا،

پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ،

جوان با اشاره... 

به گله گوسفندان به پیرمرد گفت : 

که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند

پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

 

 جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : 

آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟

 

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،

 

پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : 

چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!

۱۷ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۰۱ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۸، ۰۴:۱۷ ب.ظ پوریا قلعه
صبور باش

صبور باش

هر چقدر که می‌توانی صبور باش
آرام و صبور...
نه اینکه غصه‌ها را رج به رج، ردیف به ردیف، بچینی توی دلت و دم نزنی و غمـباد بگیری و آنـوقت بگویی که صبورم...!

"صبور باش" یعنی:
آنقدر فیــتیله‌ی چراغِ توکلت را بالا بکشی، که نور آرامش حضورش
تمام دلت را روشن کند...
تمام دلت را به امید فردا که نه،
به امنیت همین لحظه
به شیرینی همین الان
روشنِ روشن کند...
بگذار گریه‌هایت که تمام شد،
آفتاب مهربانی‌اش بتابد به گوشه گوشه‌ی دل و جانت...

آرام بگیر که خدا همیشه به موقع و سر وقت از راه می‌رسد.

۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۱۷ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۸، ۰۳:۰۹ ب.ظ پوریا قلعه
مادر

مادر

چمدونش را بسته بودیم،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت ،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ،
چیزهایی شیرین،
برای شروع آشنایی …

گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم،
دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”

گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جامادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا،

 اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”

گفتم: "آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!”

گفت: "مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم،
قبول! اما تو چی؟
تو چرا همه چیزو فراموش کردی پسرم؟!”

خجالت کشیدم …!

حقیقت داشت،
همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.

اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!

زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم،
 
ساکش رو باز کردم
نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودند!
آبنبات رو برداشت

گفت: "بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
"مادر جون ببخش، فراموش کن.”

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
"چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب می گفت: "گاهی چه نعمتیه این آلمیزر…

۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۰۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۴۲ ب.ظ پوریا قلعه
ما نمی‌دانیم!

ما نمی‌دانیم!

نان گران است ؟ ما نمی‌دانیم
نرخِ جان است ؟ ما نمی‌دانیم

 

گُـردهٔ مـا بـرای بـعـضـی هـا
نردبان است ؟ ما نمی‌دانیم

 

سهم ملت فقط از این سفــره
استخوان است ؟ ما نمی دانیم

 

در خبر گفت : میم الف دزد است
چیستان است ؟ ما نمی دانیم

 

پـیـش یـک عـده پُست و‌ مقام
چون دُکان است ؟ ما نمی‌دانیم

 

شهر هِـرْت است و دزد گویی
پـاسبـــان است ؟ ما نمی‌دانیم

 

هر بلایی  که میشود نازل
امتحان است ؟ ما نمی‌دانیم

 

رتـــبـهٔ مـا از انـتـهـا ســوم
در جهان است ؟ ما نمی‌دانیم

 

پای هر چیز جز منافع شخصی
در میان است ؟ ما نمی‌دانیم

 

شاعرِ شعرِ فوق بعد از این
در امان است ؟ ما نمی‌دانیم

۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۴۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۸، ۰۴:۴۶ ب.ظ پوریا قلعه
ما خدا را باختیم

ما خدا را باختیم

ﻭﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ،
" ﺩﻝ"
ﺭﺍ ﺑﻪ " ﺩﻧﯿـــﺎ" ﺑﺎﺧﺘﯿﻢ

ﺧﺎﻧـــﻪ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ، ﺭﻭﯼ
" ﺗـــﺎﺭ ﻋﻨﮑـــﺒﻮﺗﯽ "
ﺳﺎﺧﺘﯿﻢ
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺭﺍ، ﮐﻪ " ﺁﺩﻡ" ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯾﻢ
ﭼﻬــــﺮﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﯾﻨـــــﻪ، ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﯿـــﻢ
ﻭﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ
" ﺧﻮﺩﺧــﻮﺍﻫﯽ "، ﮔﺮﯾﺒﺎﻧﮕﯿﺮ ﺷﺪ
ﺑﯽ ﻣﺤـــﺎﺑﺎ، ﺳﻮﯼ ﺗﺨﺮﯾﺐ ِ " ﺷـــﺮﺍﻓـــﺖ" ﺗﺎﺧﺘﯿﻢ
ﺣﺮﻣﺖ "ﺍﻧﺴـــﺎﻥ" ، ﺷﮑﺴـــﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﻟﻬﺮﻩ
ﭘﯿﮑﺮ ﺑﯽ ﺟــــــﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ، ﺯﯾﺮ ﭘــــﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ
ﮔﻮﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﯾـــﺶ،
ﮐﻨﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻧﻮﺣـــﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺮﺣـــــﯿﻢ ﻭ ﻋــــﺰﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﯿﻢ
ﺩﯾﺮ ﻓﻬــــﻤﯿﺪﯾﻢ ﺑﺎ "ﺧــــﻮﺩ " ، ﻣﺎ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﭼﻪ ﺷﺪ

ﻣﺎ " ﺷـــــــﺮﺍﻓﺖ " ، " ﺁﺩﻣـــــﯿﺖ " ، ﻣﺎ " ﺧــــﺪﺍ " ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺘیم

۱۵ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۴۶ ۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۴۶ ب.ظ پوریا قلعه
حرکت کن

حرکت کن

🔸وقتی که راه نمی روی زمین هم نمی خوری. این "زمین نخوردن" محصول سکون است نه مهارت.

 

وقتی تصمیم نمی گیری وکاری نمی کنی،مسلما اشتباه هم نمی کنی؛ این "اشتباه نکردن" محصول انفعال است نه انتخاب.

 

🔸خوب بودن به این معنی نیست که درهای تجربه را برخود ببندی و فقط پرهیز کنی؛ خوب بودن در انتخاب های صحیح ماست که معنا پیدا کرده و شکل می گیرد.

 

اشتباه کنید اما آن را مجددا تکرار نکنید!!

 

املای ننوشته غلط هم ندارد...

۱۳ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۴۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۴:۵۸ ب.ظ پوریا قلعه
حقیقت

حقیقت

♦️هر چیزی که می‌شنویم ،

یک عقیده است ،نه واقعیت !

 

هر چیزی که می‌بینیم ،

یک دیدگاه است ،نه حقیقت !

۱۳ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۵۸ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۲۱ ق.ظ پوریا قلعه
الهی عاقبت همه بخیر شه و روسفید محشور بشیم.

الهی عاقبت همه بخیر شه و روسفید محشور بشیم.

می گویند

خداوند داستان ابلیس را تعریف کرد ،

تا بدانی که نمی شود به عبادتت ،

به تقربت و به جایگاهت اطمینان کنی!

 

خدا هیچ تعهدی برای آنکه

تو همانی که هستی بمانی ، نداده است

 

شاید به همین دلیل است که

سفارش شده وقتی حال خوبی داری 

و می خواهی دعا کنی ، 

یادت نرود عافیت و عاقبت بخیری بطلبی

 

 پس به خوب بودنت مغرور نشو 

که شیطان روزی مقرّب درگاه الهی بود!

۱۱ بهمن ۹۸ ، ۰۸:۲۱ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۱۲ ق.ظ پوریا قلعه
کم گوى

کم گوى

کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی

چیزی که نپرسند ، تو از پیش مگوی...

دادند دو گوش و یک زبان از آغاز 

یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی...

۱۱ بهمن ۹۸ ، ۰۸:۱۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه