مــــادربزرگ من آدم مذهبی بود...

 

هر وقت دلش واسه "امام رضا" تنگ 

می شد می گفتم:

 

مادربزرگ حالا حتما لازم نیست بری "مشهد"

از همینجا یه "سلام" بده، 

 

اما من واسه تفریح میرفتم شمال اون به من نمیگفت حتما لازم نیست بری شمال همینجا "تفریح کن،"

 

وقتی سفره میگرفت وقتی "محرم" میشد به ﻫﻴﺎت محل برنج و روغن میداد بهش میگفتم:

 

اینا همه سیرن پولشو ببر بده به چهارتا "آدم محتاج،"

 

اما وقتی من با دوستام "مهمونی" میگرفتم اون فقط میگفت؛

"مادر مراقب خودت باش،"

 

سالها گذشت...

تا من فهمیدم آدمها احتیاج دارن "سفر" برن،

احتیاج دارن از زندگی "لذت ببرن" و لذت بردن برای آدمها "متفاوت" معنی میشه،

 

یکی از "هیئت" لذت میبره،

یکی از "مهمونی رفتن،"

یکی تو "سفر مکه" اقناع میشه، 

یکی تو "سفر تایلند،"

 

اینا همشون برای من "آدمهای محترمی" هستن،

 

سالها گذشت تا من فهمیدم نباید به "دلخوشی های" آدمها گیر بدهم،

چون آدمها با همین دلخوشی ها "سختی های" زندگی رو تحمل میکنن...