.::التماس دعا::.

دوشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۸، ۰۹:۴۹ ق.ظ پوریا قلعه
پدر و پسر

پدر و پسر

گویند پدر و پسر را نزد حاکم بردند که چوب بزنند اول پدر را بر زمین انداخته و صد چوب زدند آه نکرد و دم نزد. 

بعد از آن پسرش را انداخته و چون یک چوب زدند پدرش آغاز ناله و فریاد کرد حاکم گفت : « تو صد چوب خوردی و دم نزدی به یک چوب که پسرت خورد این ناله و فریاد چیست؟» 

گفت: « آن چوبها که بر تن می‌ آمد تحمل میکردم اکنون که بر جگرم می‌آید تحمل ندارم»

۲۰ آبان ۹۸ ، ۰۹:۴۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۸، ۰۹:۰۶ ق.ظ پوریا قلعه
تعریف سیاست از دیدگاه چرچیل

تعریف سیاست از دیدگاه چرچیل

عده ای به اصرار از چرچیل خواستند که سیاست را تعریف کند.

چرچیل به ناچار دایره ای کشید و خروسی در آن انداخت و گفت:
خروس را بدون آن که از دایره خارج شود، بگیرید!

این عده هرچه تلاش کردند نتوانستند و خروس از دایره بیرون می رفت.
آخر از چرچیل خواستند که این کار را خود انجام دهد.

چرچیل خروسی دیگر کنار خروس اولی گذاشت و این دو شروع به جنگیدن کردند.آنگاه چرچیل دو خروس را از گردن گرفت و بلند کرد و گفت:

این سیاست است!
حالا می توان فهمید که چرا همه دنیا را این چنین به جان هم انداخته اند!!...

۲۰ آبان ۹۸ ، ۰۹:۰۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۰۱ ق.ظ پوریا قلعه
پروفسور یحیی عدل

پروفسور یحیی عدل

وقتی دائم بگویى گرفتارم،
هیچ وقت آزاد نمیشوى،
وقتی دائم بگویى وقت ندارم،
هیچوقت زمان پیدا نمی کنی،
وقتی دائم بگویى فردا انجامش میدهم، آن فردای تو هیچ وقت نمیاید!

وقتی صبحهااز خواب بیدار میشویم دوانتخاب داریم:
برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم،
یا بیدار شویم و رویاهایمان را دنبال کنیم.
انتخاب با شماست!

خوب زندگی کن
هیچوقت شخصیت خودت رو

ادامه مطلب...
۱۹ آبان ۹۸ ، ۱۰:۰۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۳:۰۲ ب.ظ پوریا قلعه
دیوانه و دزد

دیوانه و دزد

دزدی مرتبا به دهکده ای میزد، 
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ گفت: ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ، 
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ. 
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ. 


ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩ ﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ! 
ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩﻥ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ...
ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ. ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، ﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪﺩﺍﺷﺖ! ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ، ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ، ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ، ﺍﻧﻌﺎمش مرگ بود...

۱۸ آبان ۹۸ ، ۱۵:۰۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۵۷ ق.ظ پوریا قلعه
حکایت باد و آفتاب

حکایت باد و آفتاب

باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم، آن پیرمرد را می بینی؟ شرط می بندم زودتر از تو کُتش را از تنش در می آورم. 

آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدیدتر می شد پیرمرد کت را محکمتر به خود می پیچید. سرانجام باد تسلیم شد. 

آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و کتش را از تن درآورد. 

آفتاب گفت: محبت قوی تر از خشم است. در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ، راهگشاتر است...

۱۸ آبان ۹۸ ، ۱۰:۵۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۵۱ ق.ظ پوریا قلعه
رسیدن به خدا

رسیدن به خدا

زنبور هیچ‌گاه تخریب نمی‌کند. 
آنچه را که نیاز دارد جمع آوری می‌کند
 اما به روشی استادانه و با چنان مهارتی که شکل گل کاملا دست نخورده باقی بماند.

به‌گونه‌ای زندگی کن که به هیچ‌کس آسیب نرسانی.
سازنده، ملاحظه‌گر و هنرمندانه زندگی کن. 

با حساسیت و ظرافت زندگی کن و هیچ‌گاه دلبسته نشو.
از تجارب زندگی لذت ببر. از تمام گل‌های زندگی لذت ببر.
اما حرکت کن و در هیچ جایی توقف نکن
 تا به خدا برسی ...

۱۸ آبان ۹۸ ، ۱۰:۵۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۸، ۰۴:۴۰ ب.ظ پوریا قلعه
سخت اما روشن

سخت اما روشن

جان ماکسول  میگوید " 

به خاطر بسپار " ... 
زندگی بدون چالش؛ 
مزرعه بدون حاصل است. 

تنها موجودی که با نشستن 
به موفقیت می رسد؛ مرغ است.

زندگی ما با " تولد" شروع نمی شود؛ 
با "تحول" آغاز میشود. 

لازم نیست "بزرگ " باشی 
تا "شروع کنی"، 
شروع کن تا بزرگ شوی ...
 
 باد با چراغ خاموش کاری ندارد

 اگر در سختی هستی بدان که روشنی...

۱۴ آبان ۹۸ ، ۱۶:۴۰ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پوریا قلعه
سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۸، ۰۴:۳۵ ب.ظ پوریا قلعه
کفن

کفن

فقیری به ثروتمندی گفت:
اگر من در خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی؟

ثروتمند گفت:
تو را کفن میکنم و به گور می سپارم.

فقیر گفت: 
امروز که هنوز هم زنده ام، مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار ..

حکایت بالا حکایت بسیاری از ماست؛ 

که تا زنده ایم قدر یکدیگر را نمیدانیم ولی بعد از مردن هم، میخواهیم برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم.

۱۴ آبان ۹۸ ، ۱۶:۳۵ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۸، ۰۴:۲۸ ب.ظ پوریا قلعه
داستان تصویری شماره یک

داستان تصویری شماره یک

برای مشاهده اینجا کلیک کنید

۱۴ آبان ۹۸ ، ۱۶:۲۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه

پوشه ششم از تکست گرافی مذهبی منتخب اینستاگرام

روی پوشه زیر کلیک کنید smileyyes

 

۱۴ آبان ۹۸ ، ۱۶:۲۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه