.::التماس دعا::.

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۱۰ ب.ظ پوریا قلعه
سکوت

سکوت

گاهی سکوت میکنی؛
چون اینقدر رنجیدی که نمیخوای حرف بزنی ...
گاهی سکوت میکنی ،
چون واقعا هیچ حرفی برای گفتن نداری ...
سکوت گاهی یک انتظاره و گاهی هم یک اعتراض!
اما بیشتر وقت ها سکوت برای اینه که هیچ کلمه خاصی
نمیتونه غمی رو که تو وجودت داری توصیف کنه
و این یعنی همون حس تنهایی ...

۱۵ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۱۰ ۲ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۲۰ ب.ظ پوریا قلعه
ﻓﺮﺻﺖ

ﻓﺮﺻﺖ

ﯾﮏ ﻓﺮﺻﺖ ﺭﺍ اگر ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺭﺩ؛
" ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ " ﻣﯿﺸﻮﺩ " ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ …."
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺴﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﯾﺦ ﮐﺮﺩﻩ ﯼ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ
ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ
ﺩﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﺭﻓﺘﻪ ،
و ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﻗﻨﺪ ﻭ ﺷﮑﻼﺗﯽ
ﺑﻪ ﻣﺬﺍﻕ ﻫﯿﭻ ﻃﺒﻌﯽ ﺧﻮﺵ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ ..
ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ،
" ﻓﺮﺻﺖ "
ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺑﮕﺬﺭﺩ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻣﺜﻞ ﺁﺏِ ﺗﻨﮓِ ﻣﺎﻫﯽ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﻭﻗﺘﺶ ﻋﻮﺽ ﻧﺸﻮﺩ
ﺁﻧﻮﻗﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﻣﺎﻫﯽ ﻫﻢ ، ﻣﺎﻫﯽ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ …
ﻗﺪﺭ " ﻟﺤﻈﺎﺕ " ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﻴﻢ.
ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻫﻴﭻﻛﺲ ﻧﻤﻴﻤﺎﻧﺪ… 

۱۰ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۲۰ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
پوریا قلعه
شنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۳۲ ب.ظ پوریا قلعه
اشک رایگان از مثنوی معنوی

اشک رایگان از مثنوی معنوی

مردی سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگش گریه می کرد. گدایی از آنجا می گذشت، از مرد پرسید: چرا گریه می کنی ؟
مرد گفت: این سگ وفادارم پیش چشمم جان می دهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبانم بود و دزدان را فراری میداد.
گدا پرسید: بیماری سگ چیست، آیا زخم دارد؟
مرد گفت: نه از گرسنگی می‌میرد!
گدا گفت: صبر کن، خدا به صابران پاداش میدهد، گدا ناگهان یک کیسه پُر در دست مرد دید.
 پرسید: در این کیسه چه داری؟
مرد گفت: نان و غذا برای خوردن.
گدا گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
مرد گفت: نان ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانیست. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم!
گدا گفت: خاک بر سرت، اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل!

۰۹ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۳۲ ۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
پوریا قلعه
شنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۱۸ ب.ظ پوریا قلعه
دریا

دریا

ساکنان دریا ؛
پس از مدتی
دیگر صدای امواج را
نمی‌شنوند
چه تلخ است روایت غم بار عادت!

👤سامان‌ سالور ‌

۰۹ مرداد ۰۰ ، ۱۷:۱۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
شنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۵۴ ب.ظ پوریا قلعه
مغز بنده‌ی چشم‌ است

مغز بنده‌ی چشم‌ است

اگر می‌خواهید به این توصیه‌ی پزشک‌ها که می‌گویند “روزی پنج لیوان آب بنوشید” عمل کنید، کافی‌ست هر روز به‌هنگام کارتان، یک بطری آب‌معدنی جلوی چشم‌تان باشد. به دو ساعت نمی‌رسد که بطری خالی می‌شود.
اگر می‌خواستید هر روز یک سیب بخورید، همیشه کنار‌دست‌تان یک سیب بگذارید.

اگر می‌خواهید کتابخوان بشوید، با کتاب موردنظرتان طوری رفتار کنید که انگار جزو وسایل همیشگی‌تان است.

مغز هر محرکی را که اطراف و پیرامونش ببیند، می‌بلعد. مغز بنده‌ی چشم‌ است.
برای همین است که‌کودکِ ‌پدر‌و‌مادر همیشه کتاب‌به‌دست ‌به‌احتمال‌زیاد علاقه‌مند به کتاب و کتابخوانی می‌شود.

۰۹ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۵۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
شنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۷ ب.ظ پوریا قلعه
آدمای صبور

آدمای صبور

آدم های صبور یه خصوصیت عجیب دارن ...
بی نهایت لبخند می زنن ...
این لبخند شاید تو نگاه اول حس گذشت بده ...
اینکه «هر زخمی زدی ، هر‌ چیزی که گفتی فدای سرت ، من فراموش می کنم »...
ولی آدم های صبور هیچوقت هیچ چیزی رو فراموش نمی کنن ،زخمارو می شمارن ،حرفارو مرور می کنن و همچنان لبخند می زنن ‌...
یه روز که صبوری دیگه جواب نداد ، با همون لبخند تو یه چشم بهم زدن برای همیشه فراموشت می کنن ...
انگار که هیچوقت تو زندگیشون نبودی ...
آدم های صبور تا یه جایی میگن فدای سرت...

 

👤حسین حائریان

۰۹ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۱۷ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پوریا قلعه
شنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۳ ب.ظ پوریا قلعه
نقطه چین

نقطه چین

یک سینه حرف هست
ولی نقطه چین بس است...!!

 

👤حامد عسگری

۰۹ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۱۳ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۳۴ ق.ظ پوریا قلعه
همه چیز به شما برمیگردد

همه چیز به شما برمیگردد

♦️ﺷﯿﺦ ﺭﺟﺒﻌﻠﯽ ﺧﯿﺎﻁ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﻮﺩﻡ٬اﻧﺪﯾﺸﻪ ﻣﻜﺮﻭﻫﯽ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﮔﺬﺷﺖ٬بلاﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ
ﻗﺪﺭﯼ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺷﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﻗﻄﺎﺭ ﻭﺍﺭ ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻣﯽﮔﺬﺷﺘﻨﺪ
ﻧﺎﮔﺎﻩ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺷﺘﺮﻫﺎ ﻟﮕﺪﯼ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﻧﻤﯽﻛﺸﯿﺪﻡ،ﺧﻄﺮﻧﺎک ﺑﻮﺩ
ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻓﻜﺮ ﻣﯽﻛﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺣﺴﺎﺏ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﯾﻦ ﻟﮕﺪ ﺷﺘﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ؟!
ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﻌﻨﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﺷﯿﺦ ﺭﺟﺒﻌﻠﯽ!ﺁﻥ ﻟﮕﺪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺁﻥ ﻓﻜﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻛﺮﺩﯼ
ﮔﻔﺘﻢ:اﻣﺎ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺪﺍﺩﻡ
ﮔﻔﺘﻨﺪ:ﻟﮕﺪ ﺷﺘﺮ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺭﺩ

⭐️ﻗﺎﻧﻮﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ... ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺗﻔﮑﺮ ﻣﻨﻔﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺗﺎﺛﯿﺮﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﻨﺪ .⭐️

۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۳۴ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۲۸ ق.ظ پوریا قلعه
کاموا

کاموا

🌸 زندگى مثل یک کامواست از
 دستت که در برود، مى شود
کلاف سر در گم،گره مى خورد، میپیچد به هم، گره گره مى شود

🌸 بعد باید صبورى کنى، گره را به
 وقتش با حوصله وا کنى
زیاد که کلنجار بروى، گره بزرگتر
مى شود، کورتر مى شود
یک جایى دیگر کارى نمى شود کرد،
 باید سر و ته کلاف را برید
یک گره ى ظریف و کوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قایم کرد، محوکرد، جورى که معلوم نشود.

🌸 یادمان باشد گره هاى توى کلاف
همان دلخورى هاى کوچک و بزرگند
همان کینه هاى چند ساله باید یک جایى تمامش کرد
سر و تهش را برید.

🌸 زندگى به بندى بند است که اگر پاره شود تمام است.

۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۲۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۲۴ ق.ظ پوریا قلعه
بلدرچین و صاحب مزرعه

بلدرچین و صاحب مزرعه

بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود.
او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند.
هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند.

یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند. مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند... بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد.

روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید... بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند.

روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم... بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم.
چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد..

۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۲۴ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پوریا قلعه