.::التماس دعا::.

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۴۴ ب.ظ پوریا قلعه
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ

ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ

ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻡ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯿﻤﺶ!

ﮐﻪ ﺣﺴﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ!

ﭼﺎﯾﯽای ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯾﻢ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ...

ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺑﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻦ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ...

ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯿﻬﺎﻣﺎﻥ، ﺷﯿﻄﻨﺖﻫﺎ، ﺁﻫﻨﮓﻫﺎﯼ ﻧﻮﺟﻮﻭﺍﻧﯿﻤﺎﻥ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ...

ﺍﻣﺎ ﻧﺪﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺷﺎﻥ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ...

ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻏُﺮﻏﺮ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﮐﻤﺮﻧﮓ ﯾﺎ ﭘﺮ ﺭﻧﮓ ﺍﺳﺖ!

ﺳﺮﺩ ﯾﺎ ﺩﺍﻍ ﺍﺳﺖ!

ﺯﻭﺭ ﺯﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺪﺍ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺑﺪﻭﯾﻢ!

ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺳﺎﮐﺖ ، ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﺎ ﻏﺮ ﻏﺮ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺗﻮﭘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﮐﻮﺑﯿﺪﯾﻢ!

ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﺷﺎﯾﺪ!

ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ، ﺭﻓﯿﻖ ﺟﺎﻧﻢ، ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯾﻬﺎﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪﻣﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﺍ، ﻗﺪﺭ ﺑﺪﺍﻥ...

ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﺖ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺱ ﻭ ﺑﻔﻬﻢ ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ.

ﺭﻭﺯ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮐﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﯾﯿﺪﻥ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺍﺭﯾﺶ،

ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﺳﯿﺪﻥ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭﺕ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻤﯿﻠﺮﺯﺩ،

ﻫﻨﻮﺯ ﻫﺴﺖ، ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮐﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ،

ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺕ،

ﯾﺎ ﯾﮏ ﺑﻮﺳﻪٔ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﺣﺘﯽ،ﺭﻓﯿﻖ ﺟﺎﻧﻢ! ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﻫﺎ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ،

ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺗﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ، ﻧﻔﺴﺸﺎﻥ ﮐﺸﯿﺪ.

ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ... ﮔﺎﻫﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻡ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯿﻤﺶ!

ﮐﻪ ﺣﺴﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ!

ﭼﺎﯾﯽای ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯾﻢ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ...

ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺑﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻦ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ...

ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯿﻬﺎﻣﺎﻥ، ﺷﯿﻄﻨﺖﻫﺎ، ﺁﻫﻨﮓﻫﺎﯼ ﻧﻮﺟﻮﻭﺍﻧﯿﻤﺎﻥ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ...

ﺍﻣﺎ ﻧﺪﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺷﺎﻥ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ...

ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻏُﺮﻏﺮ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﮐﻤﺮﻧﮓ ﯾﺎ ﭘﺮ ﺭﻧﮓ ﺍﺳﺖ!

ﺳﺮﺩ ﯾﺎ ﺩﺍﻍ ﺍﺳﺖ!

ﺯﻭﺭ ﺯﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺪﺍ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺑﺪﻭﯾﻢ!

ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺳﺎﮐﺖ ، ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﺎ ﻏﺮ ﻏﺮ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺗﻮﭘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﮐﻮﺑﯿﺪﯾﻢ!

ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﺷﺎﯾﺪ!

ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ، ﺭﻓﯿﻖ ﺟﺎﻧﻢ، ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯾﻬﺎﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪﻣﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﺍ، ﻗﺪﺭ ﺑﺪﺍﻥ...

ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﺖ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺱ ﻭ ﺑﻔﻬﻢ ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ.

ﺭﻭﺯ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮐﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﯾﯿﺪﻥ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺍﺭﯾﺶ،

ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﺳﯿﺪﻥ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭﺕ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻤﯿﻠﺮﺯﺩ،

ﻫﻨﻮﺯ ﻫﺴﺖ، ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮐﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ،

ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺕ،

ﯾﺎ ﯾﮏ ﺑﻮﺳﻪٔ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﺣﺘﯽ،ﺭﻓﯿﻖ ﺟﺎﻧﻢ! ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﻫﺎ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ،

ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺗﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ، ﻧﻔﺴﺸﺎﻥ ﮐﺸﯿﺪ.

ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ...

۲۷ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۴۴ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۲۲ ق.ظ پوریا قلعه
حصاری داریم به نامِ سِن!

حصاری داریم به نامِ سِن!

حصاری داریم به نامِ سِن!


از این عدد ناچیز برای خودمان دیوار چین ساخته ایم!


چه فرقی میکند چند باشد؟؟!

29٬21٬18... و یا حتی 48 و بیشتر...

در هر سِنی میتوانی عاشق شوی!

عاشق چیزهای خوب، مثل رنگ‌های مداد رنگی،

 دنباله‌های بادبادک،‌ عروسکها و ماشین‌های کوچکی که زمانی شاید هم قَد و اندازه خودت بودند و حالا... 


در هر سنی میتوانی پُفک بخوری و آخرسر انگشتانت را با لذت لیس بزنی، میتوانی بجای اینکه فقط نیمکت‌های پارک را حق خودت بدانی مانند ۷-۸ سالگی‌ات تاپ سوار شوی و تاپ تاپ عباسی بخوانی،

 میتوانی قبل از خواب ستاره‌ها یا حتی گوسفندها را بشماری!

نگرانِ چه هستی؟!

مَردُم؟!؟

بگذار دیوانه خطابت کنند 

اما تو زندانیِ یک عدد نباش!

بگذار بین تمامِ ناباوری‌ها، دروغ‌ها،

تنهایی‌ها و 

آلودگی‌های این شهر لحظاتی مانند کودکی‌ات بخندی!

تو هنوز همانی! چیزی جز یک سِن در تو تغییر نکرده!

فقط چند سال بیشتر اسیرِ زندگی شده‌ای!

فقط چندسال...!

هیچوقت دیر نیست ...

۲۷ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۲۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ب.ظ پوریا قلعه
گاهی خودت را مثل یک کتاب ورق بزن

گاهی خودت را مثل یک کتاب ورق بزن

گاهی خودت را مثل یک کتاب ورق بزن.

مثل یک کتاب که فرصت ویرایشش به پایان نرسیده،

آنگاه،

انتهای بعضی فکرهایت "نقطه" بگذار

که بدانی باید همانجا تمامشان کنی!

بین بعضی حرفهایت "کاما " بگذار

که بدانی باید با کمی تامل ادایشان کنی!

پس از بعضی رفتارهایت هم "علامت تعجب" بگذار

که بدانی هیچگاه به خودت مغرور نشوی!

خودت را هرچند شب یکبار ورق بزن تا فرصت ویرایش هست !

حتی بعضی از عقایدت را حذف کن و بعضی ها را پر رنگ !

حواست باشد ،یک روز این کتاب چاپ میشود و به دستت می دهند

و دیگر فرصت ویرایش آن به پایان رسیده !

حالا کتاب خودت را خودت بخوان

امروز تو خود برای حسابرسی از خودت کفایت میکنی

کتابت را زیبا بنویس

۱۹ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۰۱ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۴۲ ق.ظ پوریا قلعه
دریک کلام"محتـاج توام"...❤

دریک کلام"محتـاج توام"...❤

خدایا! 

من گمشده دریای

متلاطم روزگارم و تو بزرگواری!

خدایـا

تا ابدمحتاج یاری تو

رحمت تو،توجه تو، عشق تو

گذشت تو،عفو تو، مهربانى تو

ودریک کلام"محتـاج توام"...❤

۱۹ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۴۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۱۴ ق.ظ پوریا قلعه
طوری بخند

طوری بخند

طوری بخند که حتی تقدیر شکستش را بپذیرد،

چنان عشق بورز...

که حتی تنفر راهش را بگیرد و برود...

و طوری خوب زندگی کن...

که حتی مرگ از تماشای زندگیت سیر نشود ...! این زندگی نیست که میگذرد ما هستیم که رهگذریم...

پس با هر طلوع و غروب لبخند بزن مهربان باش و محبت کن...

می دانی...!!!

روز ها بالاخره به شب می رسند. تارسیدن شب، از گذشت روزت راضی باش...


۱۹ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۱۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۵۹ ق.ظ پوریا قلعه
تنها...

تنها...

تنها کسی که بعد از مدتی نمی گه من دیگه پشتت نیستم، چوب خط هات پرشده؛ تو هستی

تو هستی که همیشه پایدار و ماندگاری؛

پس با تمام وجود تنها تو را میپرستم و تنها از تو یاری می جویم.

۱۹ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۵۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۵۶ ق.ظ پوریا قلعه
بمیرید

بمیرید


۱۹ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۵۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۰۲ ق.ظ پوریا قلعه
گناه نکنید!

گناه نکنید!

واقعا میدونستید؟

خدا توی قرآن گفته قیامت نه ثروت و فرزند یا دوست و آشنا هیچ بکارتون نمیاد و اینکه حتی نمیتونین لب باز کنید و عذر خواهی کنید... من خیلی بهش فکر کردم، شما چطور؟!

حالا جالبیش اینه در توبه روی بزرگترین گناه و گناهکار همیشه بازه...الله اکبر

۱۹ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۰۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۱۵ ب.ظ پوریا قلعه
روزها و ماهها و سالها معطل هیچ کس نمی شوند....

روزها و ماهها و سالها معطل هیچ کس نمی شوند....

قصدم نصیحت و اندرز و روضه خواندن نیست... قصدم پست غمدار نوشتن نیست.... قصدم ترحم برانگیختن نیست... اصلا خودم هم نمی دانم قصدم چیست.

 می خواهم بنویسم که روزها و ماهها و سالها معطل هیچ کس نمی شوند.... 

نگاه نمی کنند به دلت که حالا چون به تو خوش می گذرد یواش تر برویم و چون به اون یکی سخت می گذرد زودتر رد بشویم از سرش.... 

روزگار چرخ خودش را دارد و هیچ چوبی از چرخیدن متوفقش نمی کند.... منتظر دختر کوچولو نمی شود تا بزرگ شود و دکتر شود و برای درد های مادربزرگ نسخه بنویسد... تا دخترک به خودش بیاید و اسمش را توی قبولی های پزشکی ببیند مادر بزرگ کنار سجاده آخرین نفس اش را کشیده .... 


قرار نیست تا تمام شدن سربازی مرد عاشق، دختر زیبای خان چشم به راهش بماند ....

 قبل از آخرین باری که مرد عاشق پوتین های گلی اش را پاک کند و توی دلش جمله هایش را برای حرف زدن با خان آماده کند، دخترک را داده اند به یک مهندس شهری که مال و اموال دارد ....


قرار نیست آدم ها، اتفاق ها، روزها و ثانیه ها منتظر تو و برنامه هایت بمانند.

 مادرت پیر نشود تا تو یکروز وقت کنی و برش داری و ببری کوه... 

بچه ات بزرگ نشود و تمام مداد رنگی هایش را گم نکند تا تو یک روز حسش را داشته باشی و دل به دل اش بدهی و با هم نقاشی بکشید....


 پدرت یک روز تنهای تنها سقف را نگاه نکند و آخرین نفس اش را نکشد تا تو یک روز بروی و بهش بفهمانی که...........


 روزها و ثانیه ها از روی سر تمام ما آدمهای سهل انگار و شل و ول، مثل برق رد می شوند.... به خودت می آیی می بینی بیست و هشت سال پدر داشته ای و هیچ وقت آونقدر محکم بغلش نکرده بودی که بفهمد ... که لمس کند زحماتش را فهمیده ای و قدردانش هستی ....حالا تقویم نشانت می دهد دوسال از رفتنش گذشته، می بینی چقدر دلت بغل محکمش را می خواهد... نه بغل کردن پیرهن های توی کمدش که دیگر حتی بویش را هم نمی دهند....


روز ها و سالها منتظر من و تو نمی مانند...

۱۶ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۱۵ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۲۵ ب.ظ پوریا قلعه
ازهمه چیز برتر است؟

ازهمه چیز برتر است؟

توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم 

طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم 


خواندم سه عمودی


یکی گفت : بلند بگو


گفتم : یک کلمه سه حرفیه _

ازهمه چیز برتر است؟


حاجی گفت: پول


تازه عروس مجلس گفت: عشق


شوهرش گفت: یار


کودک دبستانی گفت: علم


حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه 


گفتم: حاجی اینها نمیشه 


گفت: پس بنویس مال


گفتم: بازم نمیشه 

گفت: جاه


خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه 


مادر بزرگ گفت: مادرجان، "عمر" است.


سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار


دیگری خندید و گفت: وام


یکی از آن وسط بلندگفت: وقت


خنده تلخی کردم و گفتم: نه 


اما فهمیدم


تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی 


حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !


هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم


شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش


کشاورزبگوید: برف


لال بگوید: حرف


ناشنوا بگوید: صدا


نابینا بگوید: نور


و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت: 


❤️خدا❤️

۱۶ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۲۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه