گرچه ریزد خون من آن دوست رو
پای کوبان جان بر افشانم بر او
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون جهند از دست خود دستی زنند
چون رهند از نقص خود رقصی کنند
برای دیدن مجموعه عکس و کلیپ روی ایکون زیر کلیک کنید
گرچه ریزد خون من آن دوست رو
پای کوبان جان بر افشانم بر او
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون جهند از دست خود دستی زنند
چون رهند از نقص خود رقصی کنند
برای دیدن مجموعه عکس و کلیپ روی ایکون زیر کلیک کنید
بر حذر باشید از اینکه برای فرزندانتان واحد مسکونی بسازید یا منزلی خریداری کنید
یا اینکه زمینی جهت سرمایه گذاری برایشان بخرید یا برایشان در بانک سرمایه گذاری کنید.
اگر دارایی تان زیاد است فرزندانتان را بارور(تقویت) کنید نه اینکه جایی و مکانی را برایشان بارور کنید.
تمام پول های زیادی تان را برای پیشرفت خودشان صرف کنید. به بهترین مدرسه ها و دانشگاه ها بفرستینشان ، بهترین علوم را به آنها آموزش دهید و برنامه ریزی کنید حداقل دو زبان را یاد بگیرند و اگر امکان داشت سه زبان و یا چهار زبان.
به آنها بفهمانید که موفقیت در
مغزِ کوچک و دهانِ بزرگ
میلِ ترکیبیِ بالایی دارند
کلماتی که از دهانِ شمابیرون می آید
ویترینِ فروشگاهِ شعورِ شماست
پس وای بر جمعی که لب را
بی تامل وا کنند
چرا که کم داشتن و زیاد گفتن
مثلِ نداشتن و زیادخرج کردن است
زن ها تا وقتی کم سن و سالند عشق برایشان همه چیز است.
آب و نان، خواب و خوراک...
چشمشان را به روی نقطه ضعف های طرف مقابل می بندند.
همین که عاشقشان باشد کفایت می کند...
دلشان گرم بوسه های یکهویی، بغل کردن های یکهویی، غیرتی شدن های یکهویی، قهر و آشتی کردن ها و همه این دیوانگی های عاشقانه می شود.
اما زن ها هر چه سنشان بالاتر برود الویت رابطه برایشان امنیت می شود نه عشق...
به دنبال یک تکیه گاه می گردند...
کسی که خوب بلد است اضطراب یک زن را آرام کند...
زن ها برای اشک هایشان، دلتنگیهای گاه و بیگاهشان یک درک مردانه میخواهند...
دلشان میخواهد چشم هایشان را ببندند و برای لحظاتی همه ترس شان را از آینده بسپارند به یک آغوش مردانه...
زن ها برای دنیای عمیق و بزرگشان یک مرد بزرگ میخواهند...
شخصیت هسته ی مرکزی وجود شماست برای ساختن آن تلاش کنید، نه داشتن نقابی خوب.
با نقابها زندگی می کنیم تا بپوشانیم مشکلات درونیمان را .
ولی نهایتا این ساختار شخصیت ماست که زندگی ما را می سازد و دیده می شود .
مردی 30ساله، نزد پزشکی به نام "ریچارد کراولی" رفت و شکایت کرد که:
نمی توانم عادت مکیدن شصتم را ترک کنم.
کراولی گفت: زیاد در موردش نگران نباش؛ فقط سعی کن هرروز انگشتی غیر از انگشت دیروزی را بمکی.
مرد کوشید تا آنگونه که به او دستور داده شده بود عمل کند.
اما هربار که انگشتش را به سمت دهانش میبرد، میبایست آگاهانه تصمیم میگرفت که امروز کدام انگشت را باید هدف عادتش قرار دهد!
قبل از آنکه هفته به آخر برسد عادت او رفع شده بود.
ریچارد میگوید: وقتی عمل ناپسندی عادت میشود، کنار آمدن با آن مشکل میشود.
اما وقتی بخواهیم رفتارهای جدیدی به این عادت اضافه کنیم، آگاه میشویم که به زحمتش نمی ارزد!
هر چیزی که میشنویم ،
یک عقیده است ،
نه «واقعیت»
هر چیزی که میبینیم ،
یک دیدگاه است ،
نه «حقیقت» !
پنج دلیل که چرا در مسیر هدفتان، نباید به حرف هرکسی توجه کنید:
1. شما تنها کسی هستید که به خوبی میدانید تواناییهایتان چه هست، نه مردم.
2. شما به خوبی میدانید که این خودتان هستید که مسبب شادی خود میشوید، نه مردم.
3. شما از هدف و منظور خود باخبر هستید، نه مردم.
4. شما تمایل شدیدی دارید که به هدف خود برسید، نه مردم.
5. شما تنها کسی هستید که میتوانید خواستهی خودتان را عملی کنید، نه مردم
ریموند بیچ مى گوید:
دختر جوانى را مى شناسم که اکنون یک دروغگوى درمان ناپذیر است.
او هنگامى که هفت سال داشت هر روز به کلاس درس مى رفت...
پرستارى هر روز او را به مدرسه مى برد و در پایان درس نیز خودش عقب او مى رفت.
خلاصه این زن مسئول تربیت این کودک بود.
در آن زمان، شاگردان کلاس هر روز بر حسب نمره هاى امتحانات کتبى طبقه بندى مى شدند و شاگرد اول و دوم و... معین مى شد.
دخترک هر روز همین که کیف به دست از کلاس خارج مى شد، با پرسش یکنواخت و حریصانه پرستارش که مى گفت:
(چند شدى؟) رو به رو مى شد.
هرگاه او مى توانست بگوید؛ ( اول یا دوم ) کار درست بود.
اما یکبار اتفاق افتاد که سه نوبت پى در پى، این بچه، شاگرد سوم شد و باید گفت که رتبه سوم میان بیست و پنج نوآموز به راستى جاى تحسین دارد.
پرستارِ او، دو بار اول بردبارى کرد، اما بار سوم دیگر نتوانست خوددارى کند.
در حالیکه بچه از وحشت دچار بهت شده بود، فریاد زد:
(پس این شاگرد سومى تو پایان ندارد؟ فردا باید اول شوى! مى شنوى؟! اول! باید شاگرد اول بشوى!)
این امر سخت و جدى در تمام آن روز فکر دخترک را به خود مشغول کرد و فردا هم در مدرسه دچار همین غم و وحشت بود.
تمام دقت و توجهش را آن روز در انجام تکالیف و دروسش به کار برد.
اما او آن روز، بار دیگر شاگرد سوم شناخته شد و امروز دیگر این مصیبت و بلاى عظیمى بود!
هنگامى که زنگ آخر را زدند، پرستار دم در کلاس در کمین این طفلک ایستاده بود. همین که چشمش به او افتاد فریاد زد: (چه خبر؟) دخترک که دل گفتن حقیقت را در خودش ندید، پاسخ داد:
(اول شدم !)
و به این گونه "دروغگویى او" آغاز شد!
"" چقدر از پدرها و مادرها که به همین گونه رفتار مى کنند و به این ترتیب بار سنگین گناهکارى و مسئولیت دروغگویى فرزندان را به دوش مى گیرند!!!""
فصل ها برای درختان هر سال تکرار میشوند! بهار - تابستان - پاییز - زمستان
اما
فصل های زندگی انسان تکرار شدنی نیست! تولد - کودکی - جوانی - پیری
قدر لحظات را بدانیم...