۳۱۱ مطلب با موضوع «دلنوشته و سخن بزرگان» ثبت شده است
يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۱:۴۹ ب.ظ
پوریا قلعه
انسان بی شباهت به «آب» نیست؛
اگر بخواهد زنده باشد و زندگی ببخشد، باید جریان داشته باشد؛ باید پی برخورد با سنگ ها و سختی ها را به تنش بمالد باید شجاعت چشیدن گرم و سرد روزگار را داشته باشد؛ تا باران شود و بر جهان ببارد…
وگرنه کسی که تحمل سختی ها را نداشته باشد، همچون آب ساکنی است که صدایش به کسی آرامش نمیدهد؛ با دیگران که کنار نمی آید هیچ، خودش را هم نمیتواند نجات دهد..!
مرداب میشود و میگندد....
۱۷ بهمن ۰۰ ، ۱۳:۴۹
۰
۰
پوریا قلعه
جمعه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۴۵ ق.ظ
پوریا قلعه
زن چهل و چهار ساله ای که پزشک مسئول و با وجدانی بود، یک روز بعد از ظهر هنگام دعوا با همسرش کنترل از دستش خارج شد و ظرف ها را به سمت دیوار پرت کرد
وقتی دو روز بعد از این ماجرا به من مراجعه کرد به نظر می رسید شدیداً افسرده است و احساس گناه می کند. می خواستم به او دلداری بدهم و گفتم اینکه آدم گاهی کنترلش را از دست بدهد فاجعه نیست. ولی حرف مرا قطع کرد و گفت: «نه من احساس گناه نمی کنم؛ پشیمانم که چرا تا چهل و چهار سالگی صبر کردم تا احساسات واقعی ام را نشان دهم».
👤 اروین دی یالوم
۱۵ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۴۵
۰
۰
پوریا قلعه
از هیچ آدمی به اندازه آدمِ عاشق
نمیشه یه دلِ سیر سوء استفاده کرد ...
اینو معشوق بی انصاف،
خوب خوووب میدونه !
پریسا زابلیپور
۱۴ بهمن ۰۰ ، ۱۸:۵۲
۰
۰
پوریا قلعه
از دست این آدمها که چشم به آسمان میدوزند
و میگویند: مصلحت ما همین است!
و به حرفی که میزنند ایمان ندارند،
عصبانی میشوم!
این نوع فروتنی یا تسلیم،
یا هرچه که اسمش را میگذارید،
فقط نشانهی تنبلی و سستی است...!
👤جین وبستر
۱۲ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۱۳
۴
۰
پوریا قلعه
هَمه قول موندن میدن
امّا همه سر قولشون نمیمونن ...
تکیه دادن به آدمی که
ناگهان ازت فاصله میگیره ،
مثل پَریدن توی دریا
به امید نجات غریقیه که
دست و پا زَدنت رو میبینه
وَ کاری برات انجام نمیده ...
تو مُمکنه از غرق شدن نجات پیدا کُنی
اما دیگه هیچ وقت دل به دریا نمیزنی ...
👤پویا جمشیدی
۱۲ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۴
۰
۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۶ دی ۱۴۰۰، ۰۷:۵۳ ب.ظ
پوریا قلعه
تا تقی به توقی میخورد، میگفت کاری نکن تنهایت بگذارم؛ کاری نکن برای همیشه از دنیایت بروم! دعوایمان که میشد انگار واجب بود روزهی سکوت بگیرد. سر هر چیز کوچک یک قرن فاصله میگرفت و تمام راههایی که ممکن بود به او برسم را با اخم میبست...
نمیدانم میدانست یا نه ولی هروقت میگفت تنهایم میگذارد قلبم از کار میافتاد و همه چیز را تمام شده میدانستم.
آنقدر میترسیدم که صبح تا شب خدا را به هزار لهجه التماس میکردم که رفتن را از سرش بیندازد و شب که میشد تا آبی کمرنگ آسمان، کابوس تنهاییام را میدیدم.
آنقدر گفت... آنقدر ترساند... آنقدر گریاند که یک شب جانم به لبم رسید. نشستم با خودم گفتم مگر رفتن یعنی چه؟ مگر رفتن همین نیست که آغوشش را به رویت ببندد؟ مگر رفتن همین نیست که از بغض داغون شوی ولی شانههایش را برای اشکهایت به نامت نزند...؟!
فهمیدم آنقدر مرا از رفتنش ترسانده، آنقدر خودش را از من گرفته که دیگر ترسی برایم نمانده. فهمیدم خیلی وقت است خودم را برای نداشتنش آماده کردهام، فهمیدم خیلی وقت است که از دلم رفته است...
👤صفا سلدوزی
۰۶ دی ۰۰ ، ۱۹:۵۳
۵
۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۰، ۰۴:۱۰ ب.ظ
پوریا قلعه
به نظر من: عشق حقیقی آن است که به تو عشق بورزند؛ بدون این که شایستگی اش را داشته باشی...
👤میلان کوراندا
۱۸ آذر ۰۰ ، ۱۶:۱۰
۶
۰
پوریا قلعه
سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۵۶ ق.ظ
پوریا قلعه
اگر ما دردهایِ درونِ آدم ها را می دانستیم و حالشان را می فهمیدیم ؛ بیشتر درکشان می کردیم و کمتر آزارشان می دادیم ، کمتر از دستشان کفری می شدیم و کمتر قضاوتشان می کردیم .
گاهی آدم ها آنقدر خسته و زخمی و بریده اند که نمی توانند آرامش و تمرکزِ لازم را برای حفظ روابطشان داشته باشند ، حرف هایشان ، تیز و برّنده می شود و رفتارهایشان آزاردهنده ، اما واقعا قصد و نیتِ بدی ندارند .
آدم ها را درک کنیم ! این بزرگترین کمکی ست که از هرکسی برایِ خوب کردنِ حالِ دیگران بر می آید .
به گفتار و رفتارهایِ آنیِ شان برچسب نزنیم !
آدم های امروز ، همین اند ! دردهایشان را انکار می کنند تا قوی به نظر برسند و روی پای خودشان ایستاده باشند .
اما روزی کم می آورند و در نهایتِ خستگی ، زیرِ آوارِ دردها و مشکلات و حرف هایِ ناگفته شان لِه می شوند ... و شما نمی دانید که در آن لحظه با یک روحِ خسته و متلاشی طرفید ! و نمی دانید چه سخت است لبخند زدن ، در نهایتِ ویرانی ...
به جای جبهه گیری و قضاوت ، درکشان کنید
کمی که بگذرد ؛ خودشان فاصله ها را کم می کنند و دوباره می خندند ،
وقتی که زخم هایشان را ترمیم کرده اند و درد هایشان را خوب ،
وقتی که با مشکلات و نداشته هایشان کنار آمده اند ...
نرگس صرافیان طوفان
۱۶ آذر ۰۰ ، ۱۰:۵۶
۵
۰
پوریا قلعه
شنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۰، ۰۷:۲۵ ب.ظ
پوریا قلعه
دوست داشتنِ مادرم را وقتی دیدم که در حالِ درست کردنِ کتلت بود و برای من سه تا برشته شده کنار گذاشت.
یا وقتی که ادکلنام را سمتِ چپِ آینه گذاشت میدانست که دوست دارم آنجا باشد. یا آلبالو پلوهایش برای پسری که از راهِ دور رسیده و بوی غذا مستش می کند. یا صدای پدرم که وقتی به خانه میآید و میگوید: باباجان از آن آلوها که دوست داری خریدم. این هم بیسکوئیتهای چای عصرت. چون تو که قند نمیخوری.
یا اصلا همان وسطِ هندوانه که مال من است. حتی سهمِ ته دیگِ سیب زمینیاش!بی آنکه بخواهم بی آنکه بر زبان آورم
میدانی که چه میخواهم بگویم؟!
دوست داشتن همین ریزه کاریهاست
همین کتلتها و هندوانهها
همین بیسکوئیت چای عصر.
دوست داشتن همین عمل کردنهاست
همین "حواسم هستها"...
حرف را که همه بلدند بزنند...
۱۵ آبان ۰۰ ، ۱۹:۲۵
۷
۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۵ آبان ۱۴۰۰، ۰۶:۵۰ ب.ظ
پوریا قلعه
آخر آدم ها خیلی سخت اعتماد می کنند.
اما وقتی اعتماد کنند،دیگر خیلی چیز ها را نمی پرسند یا جستجو نمی کنند که از چیزی سر در بیاورند؛مثلا ممکن است هیچوقت نپرسند که با کسی جز خودشان در ارتباطی یا نه،ولی توی دل خودشان مطمئنند که چنین چیزی نیست.
چون اطمینان دارند و خودشان هم از انجام یک سری کار ها خودشان را محروم کرده اند فکر میکنند طرف مقابلشان هم همینطور است.
وقتی هم که نور به جاهای تاریک رابطه شان می تابد و خیلی چیز ها رو میشود،دیگر خشکشان نمی زند از تعجب یخ میزنند.
👤 حامد رجب پور
۰۵ آبان ۰۰ ، ۱۸:۵۰
۵
۰
پوریا قلعه