تا تقی به توقی می‌خورد، می‌گفت کاری نکن تنهایت بگذارم؛ کاری نکن برای همیشه از دنیایت بروم! دعوایمان که می‌شد انگار واجب بود روزه‌ی سکوت بگیرد. سر هر چیز کوچک یک قرن فاصله می‌گرفت و تمام راه‌هایی که ممکن بود به او برسم را با اخم می‌بست...
نمیدانم میدانست یا نه ولی هروقت می‌گفت تنهایم میگذارد قلبم از کار می‌افتاد و همه چیز را تمام شده میدانستم.
آنقدر می‌ترسیدم که صبح تا شب خدا را به هزار لهجه التماس می‌کردم که رفتن را از سرش بیندازد و شب که میشد تا آبی کمرنگ آسمان، کابوس تنهایی‌ام را میدیدم.
آنقدر گفت... آنقدر ترساند... آنقدر گریاند که یک شب جانم به لبم رسید. نشستم با خودم گفتم مگر رفتن یعنی چه؟ مگر رفتن همین نیست که آغوشش را به رویت ببندد؟ مگر رفتن همین نیست که از بغض داغون شوی ولی شانه‌هایش را برای اشک‌هایت به نامت نزند...؟!
فهمیدم آنقدر مرا از رفتنش ترسانده، آنقدر خودش را از من گرفته که دیگر ترسی برایم نمانده. فهمیدم خیلی وقت است خودم را برای نداشتنش آماده کرده‌ام، فهمیدم خیلی وقت است که از دلم رفته است...

 

👤صفا سلدوزی