بز و گوسفندی باهم می رفتند.
به جویی رسیدند،گوسفند از روی
جوی جستی زد.دنبه او بالا رفت،بز
خندید وفریاد کشید :آ... تورا برهنه دیدم
گوسفند غمگین شد. روی بر گرداند و گفت: ای بی انصاف من سالهاست تو را برهنه می بینم و نمی خندم و طعنه ای به تو نمی زنم.
تو پس از عمری که یک بار مرا چنین دیده ای لب به سرزنش و تمسخر من میگشایی؟
چون لئیمی با هزاران عیب وعار
روز وشب بر خلق عالم آشکار
بیند اندک عیبی از صاحب کرم
بر نیارد جزبه طعن ولعن دم
جامی
سلام
جالب بود