.::التماس دعا::.

دوشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۴۳ ق.ظ پوریا قلعه
مادربزرگ

مادربزرگ

مــــادربزرگ من آدم مذهبی بود...

 

هر وقت دلش واسه "امام رضا" تنگ 

می شد می گفتم:

 

مادربزرگ حالا حتما لازم نیست بری "مشهد"

از همینجا یه "سلام" بده، 

 

اما من واسه تفریح میرفتم شمال اون به من نمیگفت حتما لازم نیست بری شمال همینجا "تفریح کن،"

 

وقتی سفره میگرفت وقتی "محرم" میشد به ﻫﻴﺎت محل برنج و روغن میداد بهش میگفتم:

 

اینا همه سیرن پولشو ببر بده به چهارتا "آدم محتاج،"

 

اما وقتی من با دوستام "مهمونی" میگرفتم اون فقط میگفت؛

"مادر مراقب خودت باش،"

 

سالها گذشت...

تا من فهمیدم آدمها احتیاج دارن "سفر" برن،

احتیاج دارن از زندگی "لذت ببرن" و لذت بردن برای آدمها "متفاوت" معنی میشه،

 

یکی از "هیئت" لذت میبره،

یکی از "مهمونی رفتن،"

یکی تو "سفر مکه" اقناع میشه، 

یکی تو "سفر تایلند،"

 

اینا همشون برای من "آدمهای محترمی" هستن،

 

سالها گذشت تا من فهمیدم نباید به "دلخوشی های" آدمها گیر بدهم،

چون آدمها با همین دلخوشی ها "سختی های" زندگی رو تحمل میکنن...

۲۱ بهمن ۹۸ ، ۰۸:۴۳ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۸، ۱۰:۳۱ ق.ظ پوریا قلعه
پسر بچه

پسر بچه

یک پسر و دختر کوچک مشغول بازی با یکدیگر بودند، پسر کوچولو یه سری تیله و دختر چنتایی شیرینی داشت، پسر گفت: من همه تیله هامو بهت میدم و تو هم همه شیرینی هاتو به من بده، دختر قبول کرد...

پسر بزرگترین و زیباترین تیله رو یواشکی برداشت و بقیه را به دختر داد، اما دختر کوچولو همانطور که قول داده بود تمام شیرینی ها رو به پسرک داد.

اون شب دختر کوچولو خوابید و تمام شب خواب بازی با تیله های رنگارنگ رو دید... اما پسر کوچولو تمام شب نتونست بخوابه به این فکر میکرد که حتما دخترک هم یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده و همه رو بهش نداده...

عذاب مال کسی است که صادق نیست... و آرامش از آن کسانی است که صادقند...

لذت دنیا مال کسی نیست که با افراد صادق زندگی میکند، از آن کسانی است که با وجدان صادق زندگی میکنند.

۲۰ بهمن ۹۸ ، ۱۰:۳۱ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۶:۰۷ ب.ظ پوریا قلعه
زیر خط فقر!

زیر خط فقر!

زیر خط فقر تو نان و پنیرے خورده اے؟

ڪودڪت را دست خالی سوی دڪتر برده اے؟

 

زیر خط فقر در سرما شبی خوابیده اے؟

دست پینه بسته یڪ ڪارگر را دیده اے؟

 

زیر خط فقر از درمانده گی خندیده اے؟

با شکست عزت نفست، مدام جنگیده اے؟

 

زیر خط فقر در سطل زباله گشته اے؟

با خجالت و ندارے سوے خانه رفته اے؟

 

زیر خط فقر با فقر تفڪر ساختی؟

زیر دست قلدران زندگی ات را باختی؟

 

چشم امید ز یارے خلایق بسته اے؟

حس نمودے از تضاد طبقاتی خسته اے؟

 

زیر خط فقر از پل خودڪشی تو ڪرده اے؟

زیر دست ڪارفرما حس نمودی بَرده اے؟

 

مستاجر بودے درون دخمه اے سرد و نمور؟

مادرت را دیده اے ڪه از دیابت گشته کور؟

 

پدر معتاد و بیڪاری ڪه با سیگار و دود

تن طفل خویش را سوزانده و ڪرده کبود

 

چه خبر دارے تو از احوال بچه هاے ڪار

ڪودڪی ڪه جای تحصیل می برد هر سوی بار

 

زیر خط فقر شخصی مال ملت را ربود

صیغه شد شغل زنی که حرفه اے بلد نبود

 

زیر خط فقر اینجا صف ڪشیدند مردمان

هی اضافه می شود جمعیت محتاج نان

 

زیر خط فقر امشب یڪنفر جان می دهد

زندگی نڪبتش را سوت پایان می دهد ...

۱۸ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۰۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۰۱ ب.ظ پوریا قلعه
جوان چاقو بدست

جوان چاقو بدست

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد ،

 بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : 

آری من مسلمانم.

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا،

پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ،

جوان با اشاره... 

به گله گوسفندان به پیرمرد گفت : 

که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند

پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

 

 جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : 

آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟

 

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،

 

پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : 

چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!

۱۷ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۰۱ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۸، ۱۰:۰۹ ب.ظ پوریا قلعه
داستان شیر و گرگ و روباه

داستان شیر و گرگ و روباه

شیر و گرگ و روباهی با هم به شکار می روند. آن ها با همراهی هم یک گاو وحشی، بز و خرگوش شکار کردند

 

شیر به گرگ می گوید این سه شکار را تقسیم کن. گرگ گفت گاو وحشی که بزرگتر است از آن شماست. 

 

من از بز استفاده می کنم و خرگوش هم قسمت روباه باشد. شیر گفت چه گفتی؟ در جایی که من وجود دارم تو اظهار وجود می کنی

 پیشتر بیا. 

 

گرگ که پیش آمد شیر با پنجه های نیرومندش او را در هم درید.

سپس شیر رو به روباه کرد و گفت حالا تو این شکارها را تقسیم کن.

 

روباه گفت سرورم این گاو فربه برای صبحانه شما، این بز هم غذای وسط روز شما و خرگوش هم برای شام مناسب است. شیر گفت تو این تقسیم کردن را از که آموختی؟

 

روباه گفت از سر بریده گرگ!!!

۱۷ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۰۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۰۷ ق.ظ پوریا قلعه
آیه های زندگی (صبح بخیر)

آیه های زندگی (صبح بخیر)

إِنَّ اللَّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَىٰ یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَمُخْرِجُ الْمَیِّتِ مِنَ الْحَیِّ ذَٰلِکُمُ اللَّهُ فَأَنَّىٰ تُؤْفَکُونَ

خداوند، شکافنده دانه و هسته است؛ زنده را از مرده خارج می‌سازد، و مرده را از زنده بیرون می‌آورد؛ این است خدای شما! پس چگونه از حقّ منحرف می‌شوید؟! (انعام/٩٥)

 

 


وَکَذَٰلِکَ نُصَرِّفُ الْآیَاتِ وَلِیَقُولُوا دَرَسْتَ وَلِنُبَیِّنَهُ لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ

و اینچنین آیات (خود) را تشریح می‌کنیم؛ بگذار آنها بگویند: «تو درس خوانده‌ای (و آنها را از دیگری آموخته‌ای)»! می‌خواهیم آن را برای کسانی که آماده درک حقایقند، روشن سازیم. (انعام/١٠٥)

 

 


وَنُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَأَبْصَارَهُمْ کَمَا لَمْ یُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَنَذَرُهُمْ فِی طُغْیَانِهِمْ یَعْمَهُونَ

و ما دلها و چشمهای آنها را واژگونه می‌سازیم؛ (آری آنها ایمان نمی‌آورند) همان‌گونه که در آغاز، به آن ایمان نیاوردند! و آنان را در حال طغیان و سرکشی، به خود وامی‌گذاریم تا سرگردان شوند! (انعام/١١٠)

 

 


وَإِن تُطِعْ أَکْثَرَ مَن فِی الْأَرْضِ یُضِلُّوکَ عَن سَبِیلِ اللَّهِ إِن یَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَإِنْ هُمْ إِلَّا یَخْرُصُونَ

اگر از بیشتر کسانی که در روی زمین هستند اطاعت کنی، تو را از راه خدا گمراه می کنند؛ (زیرا) آنها تنها از گمان پیروی می‌نمایند، و تخمین و حدس (واهی) می‌زنند. (انعام/١١٦)

 

 

 


وَذَرُوا ظَاهِرَ الْإِثْمِ وَبَاطِنَهُ إِنَّ الَّذِینَ یَکْسِبُونَ الْإِثْمَ سَیُجْزَوْنَ بِمَا کَانُوا یَقْتَرِفُونَ

گناهان آشکار و پنهان را رها کنید! زیرا کسانی که گناه می‌کنند، بزودی در برابر آنچه مرتکب می‌شدند، مجازات خواهند شد. (انعام/١٢٠)

۱۷ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۰۷ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۸، ۰۴:۱۷ ب.ظ پوریا قلعه
صبور باش

صبور باش

هر چقدر که می‌توانی صبور باش
آرام و صبور...
نه اینکه غصه‌ها را رج به رج، ردیف به ردیف، بچینی توی دلت و دم نزنی و غمـباد بگیری و آنـوقت بگویی که صبورم...!

"صبور باش" یعنی:
آنقدر فیــتیله‌ی چراغِ توکلت را بالا بکشی، که نور آرامش حضورش
تمام دلت را روشن کند...
تمام دلت را به امید فردا که نه،
به امنیت همین لحظه
به شیرینی همین الان
روشنِ روشن کند...
بگذار گریه‌هایت که تمام شد،
آفتاب مهربانی‌اش بتابد به گوشه گوشه‌ی دل و جانت...

آرام بگیر که خدا همیشه به موقع و سر وقت از راه می‌رسد.

۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۱۷ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۸، ۰۳:۰۹ ب.ظ پوریا قلعه
مادر

مادر

چمدونش را بسته بودیم،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت ،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ،
چیزهایی شیرین،
برای شروع آشنایی …

گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم،
دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”

گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جامادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا،

 اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”

گفتم: "آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!”

گفت: "مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم،
قبول! اما تو چی؟
تو چرا همه چیزو فراموش کردی پسرم؟!”

خجالت کشیدم …!

حقیقت داشت،
همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.

اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!

زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم،
 
ساکش رو باز کردم
نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودند!
آبنبات رو برداشت

گفت: "بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
"مادر جون ببخش، فراموش کن.”

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
"چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب می گفت: "گاهی چه نعمتیه این آلمیزر…

۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۰۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۴۲ ب.ظ پوریا قلعه
ما نمی‌دانیم!

ما نمی‌دانیم!

نان گران است ؟ ما نمی‌دانیم
نرخِ جان است ؟ ما نمی‌دانیم

 

گُـردهٔ مـا بـرای بـعـضـی هـا
نردبان است ؟ ما نمی‌دانیم

 

سهم ملت فقط از این سفــره
استخوان است ؟ ما نمی دانیم

 

در خبر گفت : میم الف دزد است
چیستان است ؟ ما نمی دانیم

 

پـیـش یـک عـده پُست و‌ مقام
چون دُکان است ؟ ما نمی‌دانیم

 

شهر هِـرْت است و دزد گویی
پـاسبـــان است ؟ ما نمی‌دانیم

 

هر بلایی  که میشود نازل
امتحان است ؟ ما نمی‌دانیم

 

رتـــبـهٔ مـا از انـتـهـا ســوم
در جهان است ؟ ما نمی‌دانیم

 

پای هر چیز جز منافع شخصی
در میان است ؟ ما نمی‌دانیم

 

شاعرِ شعرِ فوق بعد از این
در امان است ؟ ما نمی‌دانیم

۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۴۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۸، ۰۴:۴۶ ب.ظ پوریا قلعه
ما خدا را باختیم

ما خدا را باختیم

ﻭﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ،
" ﺩﻝ"
ﺭﺍ ﺑﻪ " ﺩﻧﯿـــﺎ" ﺑﺎﺧﺘﯿﻢ

ﺧﺎﻧـــﻪ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ، ﺭﻭﯼ
" ﺗـــﺎﺭ ﻋﻨﮑـــﺒﻮﺗﯽ "
ﺳﺎﺧﺘﯿﻢ
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺭﺍ، ﮐﻪ " ﺁﺩﻡ" ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯾﻢ
ﭼﻬــــﺮﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﯾﻨـــــﻪ، ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﯿـــﻢ
ﻭﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ
" ﺧﻮﺩﺧــﻮﺍﻫﯽ "، ﮔﺮﯾﺒﺎﻧﮕﯿﺮ ﺷﺪ
ﺑﯽ ﻣﺤـــﺎﺑﺎ، ﺳﻮﯼ ﺗﺨﺮﯾﺐ ِ " ﺷـــﺮﺍﻓـــﺖ" ﺗﺎﺧﺘﯿﻢ
ﺣﺮﻣﺖ "ﺍﻧﺴـــﺎﻥ" ، ﺷﮑﺴـــﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﻟﻬﺮﻩ
ﭘﯿﮑﺮ ﺑﯽ ﺟــــــﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ، ﺯﯾﺮ ﭘــــﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ
ﮔﻮﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﯾـــﺶ،
ﮐﻨﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻧﻮﺣـــﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺮﺣـــــﯿﻢ ﻭ ﻋــــﺰﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﯿﻢ
ﺩﯾﺮ ﻓﻬــــﻤﯿﺪﯾﻢ ﺑﺎ "ﺧــــﻮﺩ " ، ﻣﺎ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﭼﻪ ﺷﺪ

ﻣﺎ " ﺷـــــــﺮﺍﻓﺖ " ، " ﺁﺩﻣـــــﯿﺖ " ، ﻣﺎ " ﺧــــﺪﺍ " ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺘیم

۱۵ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۴۶ ۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پوریا قلعه