.::التماس دعا::.

۱۴۵۵ مطلب توسط «پوریا قلعه» ثبت شده است

شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ق.ظ پوریا قلعه
مردم شهرِ همیشه عجول

مردم شهرِ همیشه عجول

همیشه همه ی کارهایشان را با عجله انجام داده اند، 
چای را داغ سر کشیدند، پشت ترافیک بوق را یکسره کردند،
 شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند ....
در پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه گفتند...

برای آشنایی با جنس مخالفشان از ده سالگی آبدیده شدند، 
زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند...
آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود... 

مردم شهرم همیشه عجول بودند،
باور کنید انتهایش چیزی نیست،
وقتی به خودتان می رسید، درون آینه فقط یک مرد، یک زن با موهای جوگندمی نگاهتان میکند، عمر به قدر کافی تند می دود، 
شما آهسته راه بروید و به آرزوهایتان برسید...

به خودتان هر روز نگاه کنید و آدم ها را یواش یواش دوست بدارید،
چای را پای حرف های معشوقه ی دوست داشتنیِ تان سرد کنید، 
خیابان را باعشق قدم بزنید، شما هرگز به سن و سالِ الآنتان برنمی گردید...

۲۰ مهر ۹۸ ، ۱۱:۵۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۸، ۰۸:۵۳ ق.ظ پوریا قلعه
دست تو

دست تو

ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺪﺍ


ﺑﺎ ﺩﺳﺖِ ﺗﻮ
ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ

ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮ،
ﮔﺮﻩ ﮐﺎﺭ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ

ﺑﺎ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﺗﻮ،
ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﻭ ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﺪ

ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﺗﻮ،
ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ

 

ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ،
ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ،
ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ !

۲۰ مهر ۹۸ ، ۰۸:۵۳ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
چهارشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۸، ۰۳:۴۷ ب.ظ پوریا قلعه
عصبانیت

عصبانیت

یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.
»روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که

ادامه مطلب...
۱۷ مهر ۹۸ ، ۱۵:۴۷ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۴۵ ق.ظ پوریا قلعه
حسرت

حسرت

ﺩﻭ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻮ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺸﺐ، ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ؟»
ﺩﻭﻣﯽ: «ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻇﺮﻑ ﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺭﻓﺖ و افتاد رو تخت ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
ﺍﻭﻟﯽ: «ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﮔﻔﺖ

ادامه مطلب...
۱۶ مهر ۹۸ ، ۰۹:۴۵ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پوریا قلعه
سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۸:۴۵ ق.ظ پوریا قلعه
خوشبختی کامل!

خوشبختی کامل!

پول عدد است 
و اعداد هیچ پایانی ندارند 
اگر خوشحال بودنتان به پول وابسته است 
جستجوی شما برای خوشبختی ، پایانی ندارد!

۱۶ مهر ۹۸ ، ۰۸:۴۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۸:۲۵ ق.ظ پوریا قلعه
پاسخ زیبا

پاسخ زیبا

از عالمی پرسیدند
خشم چیست ؟

 

گفت: خشم مجازاتى‌ست ڪه
ما به خودمان می‌دهیم،
به خاطر اشتباه یک‌نفر دیگه ...!

۱۶ مهر ۹۸ ، ۰۸:۲۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۸، ۰۵:۰۰ ب.ظ پوریا قلعه
سیاه چال

سیاه چال

وقتی به مدت طولانی به سیاه چال خیره شوی سیاه چال هم به تو خیره میشود

 

نیچه

۱۵ مهر ۹۸ ، ۱۷:۰۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۲۱ ق.ظ پوریا قلعه
بال پشه

بال پشه

«روزی پیامبر اکرم(ص) روی حصیری خوابید و آثار زبری حصیر بر بدن مبارکش ماند. عایشه از روی دلسوزی به حضرت عرض کرد یا رسول اللّه! «کسری» و «قیصر» (پادشاهان ایران و روم) کشورهای وسیعی را تحت سلطه خود دارند و از همه گونه نعمت دنیوی برخوردارند؛ ولی شما که پیامبر الهی هستید، از متاع دنیوی چیزی در اختیار ندارید؛ روی حصیر می‏خوابید و لباس ارزان قیمت می‏پوشید!  
 
پیامبر(ص) فرمود: عایشه! چه خیال می‏کنی! هر گاه من بخواهم، کوهها طلا می‏شوند و در اختیار من قرار می‏گیرند! روزی جبرئیل(ع) بر من نازل شد و کلید گنجینه ‏های جهان را در اختیار من گذاشت؛ امّا من نپذیرفتم!
آن‏گاه حضرت فرمود: ای عایشه! حصیر را بلند کن! او نیز سخن پیامبر(ص) را اطاعت کرد و با کمال شگفتی مشاهده نمود که در هر گوشه آن مقدار زیادی طلا است که یک مرد به تنهایی قدرت حمل آن را ندارد. سپس به عایشه فرمود: نگاه کن! و طلاها را از نزدیک مشاهده نما، امّا بدان که دنیا و تمام زیباییهای فریبنده و ظاهری آن از نظر خدای تعالی به اندازه بال پشه‏ ای ارزش و اعتبار ندارد.» 

 

 📗حلیه الاولیاء، ابو نعیم اصفهانی، ج 8، ص 138

۱۵ مهر ۹۸ ، ۰۹:۲۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۵۳ ب.ظ پوریا قلعه
بزغاله

بزغاله

کشاورز فقیری برغاله‌ای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله به سمت روستای خود باز می‌گشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغاله آن فرد از بگیرند می‌توانند برای خود جشن بگیرند و از خوردن گوشت تازه آن بزغاله لذت ببرند. اما چگونه می‌توانند این کار را عملی کنند؟ مرد روستایی قوی و درشت هیکل بود و این اوباش ضعیف نمی‌توانستند و نمی‌خواستند که به صورت فیزیکی درگیر شوند. برای همین

ادامه مطلب...
۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۴:۵۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۰۵ ق.ظ پوریا قلعه
کمک کن هرچند کم!

کمک کن هرچند کم!

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﯽ
ﺑﻨﺪ ﮐﻔﺸﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍﺑﺒﻨﺪﯼ
ﻣﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ

ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﻔﺖ
ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺍﺯ

ادامه مطلب...
۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۰:۰۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه