بله دوستان 6 ماه از عمر گرانبهامون گذشت و وارد پاییز شدیم
سالهای عمرمون یکی بعد از دیگری میره
واقعا داریم ب کجا میریم و چی واسمون بهتره...
بله دوستان 6 ماه از عمر گرانبهامون گذشت و وارد پاییز شدیم
سالهای عمرمون یکی بعد از دیگری میره
واقعا داریم ب کجا میریم و چی واسمون بهتره...
ساده باش ؛
اما ساده قضاوت نکن نیمه ی پنهان آدم ها را
ساده زندگی کن ؛
اما ساده عبور نکن از دنیایی که تنها یکبار تجربه اش می کنی
ساده لبخند بزن ؛
اما ساده نخند به کسی که عمق معنایش را نمی فهمی
ساده بازگرد ؛
و
به یاد داشته باش :
هیچکس ارزش زانو زدن و شکسته شدن ارزش هایت را ندارد …
گاهی خودت را زندگی کن
1. عشق یعنی تمام فکر و خیال یک مرد، در تسخیر قلب زن باشد و تمام قلب یک زن، در پر کردن همهی فکر و خیال آن مرد
2. جهت حرکت
بسیار مهمتر از
سرعت حرکت است....
خیلی ها با سرعت زیاد
به سمت هیچی حرکت می کنند..
تلاش به تنهایی نویدبخش موفقیت نیست وقتی در
1. در کوچهای چهار خیاط مغازه داشتند. همیشه با هم بحث میکردند.
یک روز، اولین خیاط یک تابلو بالای مغازهاش نصب کرد. روی تابلو نوشته شده بود: «بهترین خیاط شهر»
دومین خیاط روی تابلوی بالای سردر مغازهاش نوشت: «بهترین خیاط کشور»
سومین خیاط نوشت: «بهترین خیاط دنیا»
چهارمین خیاط وقتی با این واقعه مواجه شد روی یک برگه کوچک با یک خط کوچک نوشت: «بهترین خیاط این کوچه»
2. درجهای وحشتناکتر و هولناک تر از «نفهمی» هم وجود دارد؛
و آن
برای خندیدن وقت بگذارید، زیرا موسیقی قلب شماست.
برای گریه کردن وقت بگذارید، زیرا نشانه یک قلب بزرگ است.
برای خواندن وقت بگذارید، زیرا منبع کسب دانش است.
برای رؤیا پردازی وقت بگذارید، زیرا سرچشمه شادی است.
برای فکر کردن وقت بگذارید، زیرا کلید موفقیت است.
برای کودکانه بازی کردن وقت بگذارید. زیرا یاد آور شادابی دوران کودکی است.
برای گوش کردن وقت بگذارید، زیرا نیروی هوش است.
برای زندگی کردن وقت بگذارید، زیرا زمان به سرعت میگذرد و هرگز باز نمیگردد.
مأموریت ما در زندگی بدون مشکل زیستن نیست، با انگیزه زیستن است.
ذهن های بزرگ درباره ایده ها
صحبت می کنند
ذهن های متوسط درباره
رویدادها حرف می زنند
و ذهن های کوچک درباره دیگران
در دنیا همان چیزى را خواهى دید که در قلبت نگه میدارى.
کینه ، نفرت ، خشم ، استرس و حسرت را به قلبت راه نده
در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت
شخصی تعریف می کرد:
یه همکار داشتم سر برج که حقوق میگرفت تا 15 روز ماه سیگار برگ میکشید، بهترین غذای بیرون میخورد
ونیمی از ماه رو غذای ساده از خونه
می آورد.
موقعی که خواستم انتقالی بگیرم کنارش نشستم و گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی؟
باتعجب گفت: کدوم وضع!
گفتم زندگی نیمی اشرافی و نیمی گدایی...!!
به چشمام خیره شد وگفت:تاحالا سیگار برگ کشیدی؟گفتم نه!
گفت: تا حالا تاکسی دربست رفتی؟ گفتم نه!
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفته ای؟ گفتم نه!
گفت: تاحالا غذای فرانسوی خورده ای؟گفتم نه!
گفت: تاحالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تاخوشحالش کنی؟ گفتم نه!
گفت: اصلا عاشق بوده ای؟ گفتم نه!
گفت: تاحالا یک هفته از شهر بیرون رفته ای؟ گفتم نه!
گفت اصلا زندگی کرده ای؟ با درماندگی گفتم اره...نه...نمی دونم...!!
همین طور نگاهم میکرد نگاهی تحقیر آمیز...!!
اما حالا که نگاهش میکردم برایم جذاب بود...
موقع خداحافظی تکه کیک خامه ای در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیم را عوض کرد،
اوپرسید: میدونی تا کی زنده ای؟ گفتم نه!
گفت: پس سعی کن دست کم نیمی از ماه را زندگی کنی....!!