.::التماس دعا::.

۵۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۴۲ ب.ظ پوریا قلعه
ما نمی‌دانیم!

ما نمی‌دانیم!

نان گران است ؟ ما نمی‌دانیم
نرخِ جان است ؟ ما نمی‌دانیم

 

گُـردهٔ مـا بـرای بـعـضـی هـا
نردبان است ؟ ما نمی‌دانیم

 

سهم ملت فقط از این سفــره
استخوان است ؟ ما نمی دانیم

 

در خبر گفت : میم الف دزد است
چیستان است ؟ ما نمی دانیم

 

پـیـش یـک عـده پُست و‌ مقام
چون دُکان است ؟ ما نمی‌دانیم

 

شهر هِـرْت است و دزد گویی
پـاسبـــان است ؟ ما نمی‌دانیم

 

هر بلایی  که میشود نازل
امتحان است ؟ ما نمی‌دانیم

 

رتـــبـهٔ مـا از انـتـهـا ســوم
در جهان است ؟ ما نمی‌دانیم

 

پای هر چیز جز منافع شخصی
در میان است ؟ ما نمی‌دانیم

 

شاعرِ شعرِ فوق بعد از این
در امان است ؟ ما نمی‌دانیم

۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۴۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۸، ۰۴:۴۶ ب.ظ پوریا قلعه
ما خدا را باختیم

ما خدا را باختیم

ﻭﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ،
" ﺩﻝ"
ﺭﺍ ﺑﻪ " ﺩﻧﯿـــﺎ" ﺑﺎﺧﺘﯿﻢ

ﺧﺎﻧـــﻪ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ، ﺭﻭﯼ
" ﺗـــﺎﺭ ﻋﻨﮑـــﺒﻮﺗﯽ "
ﺳﺎﺧﺘﯿﻢ
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺭﺍ، ﮐﻪ " ﺁﺩﻡ" ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯾﻢ
ﭼﻬــــﺮﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﯾﻨـــــﻪ، ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﯿـــﻢ
ﻭﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ
" ﺧﻮﺩﺧــﻮﺍﻫﯽ "، ﮔﺮﯾﺒﺎﻧﮕﯿﺮ ﺷﺪ
ﺑﯽ ﻣﺤـــﺎﺑﺎ، ﺳﻮﯼ ﺗﺨﺮﯾﺐ ِ " ﺷـــﺮﺍﻓـــﺖ" ﺗﺎﺧﺘﯿﻢ
ﺣﺮﻣﺖ "ﺍﻧﺴـــﺎﻥ" ، ﺷﮑﺴـــﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﻟﻬﺮﻩ
ﭘﯿﮑﺮ ﺑﯽ ﺟــــــﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ، ﺯﯾﺮ ﭘــــﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ
ﮔﻮﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﯾـــﺶ،
ﮐﻨﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻧﻮﺣـــﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺮﺣـــــﯿﻢ ﻭ ﻋــــﺰﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﯿﻢ
ﺩﯾﺮ ﻓﻬــــﻤﯿﺪﯾﻢ ﺑﺎ "ﺧــــﻮﺩ " ، ﻣﺎ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﭼﻪ ﺷﺪ

ﻣﺎ " ﺷـــــــﺮﺍﻓﺖ " ، " ﺁﺩﻣـــــﯿﺖ " ، ﻣﺎ " ﺧــــﺪﺍ " ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺘیم

۱۵ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۴۶ ۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۵۸ ب.ظ پوریا قلعه
گدا به گدا ، رحمت به خدا

گدا به گدا ، رحمت به خدا

می گویند شخصی از راهی می گذشت دید دو نفر گدا بر سر یک کوچه جلو دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارندو نزدیک است بینشان دعوا شود .

 

آن شخص نزدیک شد و از یکی از آنها سئوال کرد : (( چرا با یکدیگر مشاجره و بگو و مگومی کنید ؟ )) یکی از گداها جواب داد : (( چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم ، این گدا جلو مرا گرفته و می گوید من اول باید بروم . بگو مگو ما برای همین است . ))

 

آن شخص تا این حرف از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و گفت : 

 

(( گدا به گدا ، رحمت به خدا )) 

 

یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد ، پس صد رحمت به خدا که به هر دوی آنها رزق می رساند .

۱۳ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۵۸ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۴۶ ب.ظ پوریا قلعه
حرکت کن

حرکت کن

🔸وقتی که راه نمی روی زمین هم نمی خوری. این "زمین نخوردن" محصول سکون است نه مهارت.

 

وقتی تصمیم نمی گیری وکاری نمی کنی،مسلما اشتباه هم نمی کنی؛ این "اشتباه نکردن" محصول انفعال است نه انتخاب.

 

🔸خوب بودن به این معنی نیست که درهای تجربه را برخود ببندی و فقط پرهیز کنی؛ خوب بودن در انتخاب های صحیح ماست که معنا پیدا کرده و شکل می گیرد.

 

اشتباه کنید اما آن را مجددا تکرار نکنید!!

 

املای ننوشته غلط هم ندارد...

۱۳ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۴۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۳۵ ب.ظ پوریا قلعه
پدر و پسر

پدر و پسر

♦️جوانی می گوید:  با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت.

از هم جداشدیم. 

شب به تخت خوابم رفتم.

به خدا قسم اندوه  قلب و عقلم را فرا گرفته بود...

مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم...

 

روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم. 

 

در آن نوشتم:

شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.

آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟

 

به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست...

 

پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی ‼

ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام داده‌ام.

وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم.

 

اشک از چشمانم سرازیر شد...

 

یک روز  پدرتان از این دنیا می رود ... قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید... 

اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید 

و بر او رحمت و درود بفرستید.💐

۱۳ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۳۵ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۴:۵۸ ب.ظ پوریا قلعه
حقیقت

حقیقت

♦️هر چیزی که می‌شنویم ،

یک عقیده است ،نه واقعیت !

 

هر چیزی که می‌بینیم ،

یک دیدگاه است ،نه حقیقت !

۱۳ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۵۸ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پوریا قلعه
شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۸، ۰۴:۴۹ ب.ظ پوریا قلعه
آیه های زندگی

آیه های زندگی

وَهُوَ الَّذِی یَتَوَفَّاکُم بِاللَّیْلِ وَیَعْلَمُ مَا جَرَحْتُم بِالنَّهَارِ ثُمَّ یَبْعَثُکُمْ فِیهِ لِیُقْضَىٰ أَجَلٌ مُّسَمًّى ثُمَّ إِلَیْهِ مَرْجِعُکُمْ ثُمَّ یُنَبِّئُکُم بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ

او کسی است که (روح) شما را در شب (به هنگام خواب) می‌گیرد؛ و از آنچه در روز کرده‌اید، با خبر است؛ سپس در روز شما را (از خواب) برمی‌انگیزد؛ و (این وضع همچنان ادامه می‌یابد) تا سرآمد معینی فرا رسد؛ سپس بازگشت شما به سوی اوست؛ و سپس شما را از آنچه عمل می‌کردید، با خبر می‌سازد. (انعام/٦٠)

 

 

وَذَرِ الَّذِینَ اتَّخَذُوا دِینَهُمْ لَعِبًا وَلَهْوًا وَغَرَّتْهُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا وَذَکِّرْ بِهِ أَن تُبْسَلَ نَفْسٌ بِمَا کَسَبَتْ لَیْسَ لَهَا مِن دُونِ اللَّهِ وَلِیٌّ وَلَا شَفِیعٌ وَإِن تَعْدِلْ کُلَّ عَدْلٍ لَّا یُؤْخَذْ مِنْهَا أُولَٰئِکَ الَّذِینَ أُبْسِلُوا بِمَا کَسَبُوا لَهُمْ شَرَابٌ مِّنْ حَمِیمٍ وَعَذَابٌ أَلِیمٌ بِمَا کَانُوا یَکْفُرُونَ

و رها کن کسانی را که آیین (فطری) خود را به بازی و سرگرمی گرفتند، و زندگی دنیا، آنها را مغرور ساخته، و با این (قرآن)، به آنها یادآوری نما، تا گرفتار (عواقب شوم) اعمال خود نشوند! (و در قیامت) جز خدا، نه یاوری دارند، و نه شفاعت‌کننده‌ای! و (چنین کسی) هر گونه عوضی بپردازد، از او پذیرفته نخواهد شد؛ آنها کسانی هستند که گرفتار اعمالی شده‌اند که خود انجام داده‌اند؛ نوشابه‌ای از آب سوزان برای آنهاست؛ و عذاب دردناکی بخاطر اینکه کفر می‌ورزیدند (و آیات الهی را انکار) می‌کردند. (انعام/٧٠)

 

 

وَأَنْ أَقِیمُوا الصَّلَاةَ وَاتَّقُوهُ وَهُوَ الَّذِی إِلَیْهِ تُحْشَرُونَ

و (نیز به ما فرمان داده شده به) اینکه: نماز را برپا دارید! و از او بپرهیزید! و تنها اوست که به سویش محشور خواهید شد.» (انعام/٧٢)

 

 

وَهُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بِالْحَقِّ وَیَوْمَ یَقُولُ کُن فَیَکُونُ قَوْلُهُ الْحَقُّ وَلَهُ الْمُلْکُ یَوْمَ یُنفَخُ فِی الصُّورِ عَالِمُ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ وَهُوَ الْحَکِیمُ الْخَبِیرُ

اوست که آسمانها و زمین را بحق آفرید؛ و آن روز که (به هر چیز) می‌گوید: «موجود باش!» موجود می‌شود؛ سخن او، حق است؛ و در آن روز که در «صور» دمیده می‌شود، حکومت مخصوص اوست، از پنهان و آشکار با خبر است، و اوست حکیم و آگاه. (انعام/٧٣)

 

 

الَّذِینَ آمَنُوا وَلَمْ یَلْبِسُوا إِیمَانَهُم بِظُلْمٍ أُولَٰئِکَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَهُم مُّهْتَدُونَ

(آری،) آنها که ایمان آوردند، و ایمان خود را با شرک و ستم نیالودند، ایمنی تنها از آن آنهاست؛ و آنها هدایت‌یافتگانند!» (انعام/٨٢)

۱۲ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۴۹ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۰۶ ب.ظ پوریا قلعه
یکی از علمای اهل بصره میگوید:

یکی از علمای اهل بصره میگوید:

روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من وهمسر وفرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم

خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.

درراه یکی از دوستانم به اسم 

ابانصررا دیدم و او را از فروش خانه باخبرساختم

پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت : 

برو و به خانواده ات بده

به طرف خانه به راه افتادم 

در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند 

آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم .

گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد .

بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند .

اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم . 

روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم .

که ناگهان ابانصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای !

در خانه ات خیر و ثروت است !

گفتم: سبحان الله !

از کجا ای ابانصر؟

گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد . و همراهش ثروت فراونی است

گفتم : او کیست؟

گفت : تاجری از شهر بصره است پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد .

سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم.

درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم 

ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد

کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائکه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم .

شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند 

و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند .

به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند 

گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد

سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هرحسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت .

از شهوت های نفس مثل ریاء ، غرور ،

دوست داشتن تعریف و تمجید مردم

چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم .

آیا چیزی برایش باقی نمانده؟

گفتند : این برایش باقی مانده !

و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم .

سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند ،کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و 

گفت : نجات یافت 

 

 

کتاب (وحی القلم)نویسنده مصطفی صادق رافعی

۱۱ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۰۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۸، ۰۵:۰۹ ب.ظ پوریا قلعه
کارگر روستایى و دزد

کارگر روستایى و دزد

کارگری که اهالی یکی از روستاهای قزوین بود، به تهران رفته تا با فعالیت و دست رنج خود پولی تهیه کند و به ده خود برگشته و با زن و بچه خود برای امرار معاش از آن پول استفاده نماید.

پس از مدتی کار کردن، پول خوبی به دستش آمد و عازم ده خود گردید.

یک مرد تبهکاری از جریان این کارگر ساده مطلع می شود و تصمیم می گیرد که دنبال او رفته و به هر قیمتی که هست پول او را بدزدد و تصاحب نماید.

کارگر سوار اتومبیل شده و با خوشحالی عازم ده شد، غافل از اینکه مردی بد طینت در کمین اوست.

 

بعد از آنکه به ده رسید و به خانه خود نزد زن و بچه اش رفت، آن دزد خائن، شبانه به پشت بام می رود و از سوراخی که پشت بام گنبدی شکل خانه های آن ده معمولاً داشته و اطاق آنها نیز دارای چنین سوراخی بود کاملا متوجه آن کارگر می شود.

در این میان می بیند که وی پول را زیر گلیم می گذارد.

با خود می گوید وقتی که آنها خوابیدند، بچه شیرخوار آنها را به حیاط برده و بیدار می کنم و به گریه اش می اندازم.

از صدای گریه او، پدر و مادرش بیرون می آیند.

در همان موقع با شتاب خود را به پول می رسانم و حتما به نتیجه می رسم.

 

پدر و مادر می خوابند.

نیمه های شب، دزد آرام آرام وارد اطاق شده و بچه شیرخوار را به انتهای حیاطی که وسیع بود آورده و به گریه می اندازد.

در همان جا بچه را می گذارد و خودش را پنهان می نماید.

از گریه بچه، پدر و مادرش بیدار می شوند و از این پیشامد عجیب، وحشت زده و ناراحت با شتاب به سوی بچه می دوند.

در همین وقت، دزد خود را به پول می رساند.

همین که دستش به پول می رسد، زلزله مهیب و سرسام آوری قزوین را می لرزاند.

همان اطاق به روی سر آن دزد خراب می شود و او در میان خروارها خاک و آوار، در حالی که پول را بدست گرفته می میرد.

 

اهل خانه نجات پیدا می کنند، ولی از این جریان اطلاع ندارند و با خود می گویند دست غیبی ما را نجات داد.

پس از چند روزی که خاک ها را به این طرف و آن طرف ریختند تا اثاثیه خانه و پول را به دست بیاورند، ناگاه چشمشان به جسد آن دزد که پول ها را به دست گرفته می افتد و از راز مطلب واقف می گردند.

 

منبع: داستان هایی از خدا، نوشته احمد میر خلف زاده و قاسم میرخلف زاده، جلد ۱

۱۱ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۰۹ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
جمعه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۳۶ ق.ظ پوریا قلعه
جادوگران زندگى

جادوگران زندگى

در کنار آنهایی باش که نور می‌آورند و جادو می‌کنند، آنها که با چوب جادویی کلام، گفتار، نگاه، رفتار و منشِ ویژه خودشان تو و جهان را متحول می‌کنند و همه بازی‌ها را به هم می‌زنند. 

 

کسانی که قصه‌های زیبا می‌گویند و تو را به چالش می‌کشند و تغییرت می‌دهند. کسانی که به تو اجازه نمی‌دهند که خودت را دستِ‌کم بگیری و افق زندگی‌ات را کوچک بپنداری. این جادوگران با قلب‌های تپنده و پر شور، خوانواده اصلی تو هستند و باید کنارشان بمانی.

 

 

ویلفرد پترسون

۱۱ بهمن ۹۸ ، ۰۸:۳۶ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه