روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من وهمسر وفرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم

خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.

درراه یکی از دوستانم به اسم 

ابانصررا دیدم و او را از فروش خانه باخبرساختم

پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت : 

برو و به خانواده ات بده

به طرف خانه به راه افتادم 

در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند 

آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم .

گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد .

بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند .

اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم . 

روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم .

که ناگهان ابانصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای !

در خانه ات خیر و ثروت است !

گفتم: سبحان الله !

از کجا ای ابانصر؟

گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد . و همراهش ثروت فراونی است

گفتم : او کیست؟

گفت : تاجری از شهر بصره است پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد .

سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم.

درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم 

ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد

کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائکه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم .

شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند 

و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند .

به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند 

گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد

سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هرحسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت .

از شهوت های نفس مثل ریاء ، غرور ،

دوست داشتن تعریف و تمجید مردم

چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم .

آیا چیزی برایش باقی نمانده؟

گفتند : این برایش باقی مانده !

و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم .

سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند ،کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و 

گفت : نجات یافت 

 

 

کتاب (وحی القلم)نویسنده مصطفی صادق رافعی