پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می‌رفت. به خاطر بی توجهی یک لنگه از کفش ورزشی‌اش از دست‌اش رها شد و از پنجره بیرون افتاد.

در همان حال که مسافران دیگر در کوپه برای او غصه می‌خوردند او به سرعت لنگه‌ی دیگر کفش‌اش را هم از پنجره به بیرون پرت کرد.

کار او باعث تعجب هم‌سفرانش شد. آنها علت این کار را از او پرسیدند.

او گفت:
یک لنگه کفش ورزشی دیگر به درد من نمی‌خورد اما فکرش را بکنید کسی که یک جفت کفش نو پیدا می‌کند چقدر خوشحال خواهد شد...