فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت.
دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتـش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود.

فقیری گرسنه بود و سکه ای نداشـت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت.
به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد.
کباب فروش که او را دیده بود به سـرعت از دکان خارج شـده دست او را گرفت و گفت : کجا؟
پول دود کبابی را که خورده ای بده !

حکایت پول دود کباب صدای سکه است.
رندی آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس میکند دلش سـوخت و جلو رفته به کـبابی گفت : این مرد را رها کن.
من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد .
مرد کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صـدای جرینـگ جرینگ سکـه ها به گوش کـبابی خـورد و بعد به او گـفت : بیا این هم صـدای پول دودی که آن مرد خورده بشـمار و تحـویل بگیر.
کبـاب فروش گفـت : این چه پول دادن اسـت؟
گفت : کـسی که دود کبـاب را بفروشـد باید صـدای سـکه را تـحویل بگـیرد !

پول دود کباب صدای سکه است.

 

امثال و حکم
علی اکبر دهخدا