روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور 

از سرزمینی با دو دوست جوان 

ملاقات کرد

 

➖این دو دوست بینوا که تا آن زمان 

با گدایی امرار معاش می‌کردند

همچون دو روی یک سکه جدا نشدنی 

به نظر می‌رسیدند

 

🔹پادشاه که آن روز سرحال بود 

خواست به آنها عنایتی کند

پس به هر کدام پیشنهاد کرد 

آرزویی کنند

 

ابتدا خطاب به دوست کوچک‌تر گفت: 

به من بگو چه می‌خواهی 

قول می‌دهم خواسته‌ات را برآورده کنم

 

اما باید بدانی من در قبال هر لطفی 

که به تو بکنم دو برابر آن را 

به دوستت خواهم کرد❗️

 

دوست کوچک‌تر پس از کمی فکر 

با لبخندی به او پاسخ داد: 

یک چشم مرا از حدقه بیرون بیاور..❗️

 

 

🔘 یادتون باشه حسادت رفیق 

از رقابت رقیب خطرناک تره.....