آوردهاند که مرغ ماهیخواری بر لب آبی خانه داشت و همیشه به اندازهی نیاز خود، از آب ماهی میگرفت. روزگار او بد نبود تا اینکه پیری و ناتوانی به او روی آورد و از شکار باز ماند. به کنجی نشست و با خود گفت، دریغا از زندگی که به تندی باد گذشت و از آن چیزی مگر تجربه برایم نماند و امروز همین تجربه شاید مرا بهکار آید. پس باید امروز به جای زور و چالاکی، کار خود را با نیرنگ پیش برم. ماهیخوار با چهرهای اندوهگین بر لب آب نشست. ناگهان خرچنگی او را دید و به نزدش آمد. خرچنگ از اودلیل اندوهش را پرسید و ماهیخوار گفت: «چگونه اندوهگین نباشم هنگامی که من هر روز چندین ماهی از این آب میگرفتم و میخوردم و هم من سیر میشدم و هم ماهیها پایان نداشتند. اما امروز با چشم خود دیدم که دو ماهیگیر از اینجا می گذشتند و با یکدیگر میگفتند؛ ”در این آبگیر ماهی بسیاری زندگی میکند، باید روزی با تورهایمان به سراغ آنها بیایم!“ یکی از آنها گفت که؛ ”ما هنوز ماهیهای فلان آبگیر را نگرفتهایم، هنگامی که کار آنجا پایان یافت، به این آبگیر میآییم.“ بنابراین اگر چنین شود، من باید کمکم در اندیشهی مرگ باشم.» خرچنگ از نزد ماهیخوار رفت و هر آنچه را شنیده بود به دیگر ماهیان آبگیر گفت. ماهیها همگی به نزد مرغ آمدند تا با هماندیشی او راه چارهای برای آن کار بیابند زیرا سود آبگیر، افزون بر ماهیها به مرغ نیز میرسید. یکی از ماهیها به مرغ گفت؛ «تو خوب میدانی که اگر ما نباشم از گرسنگی خواهی مرد. اکنون برای اینکار چارهای بیندیش؟» ماهیخوار گفت: «ایستادگی در برابر چنین شکارچیانی بیهوده است، اما من در این نزدیکی آبگیری میشناسم که آب آن چنان پاک است که میتوان ریگهای ته آن را شمرد و تخم ماهی را از آسمان در آن دید. اگر بتوانید به آنجا بروید در آسایش خواهید افتاد.» ماهیها گفتند که راه خوبی است، اما بدون یاری و راهنمایی تو چگونه میتوانیم به آنجا برویم؟
مرغ گفت که من در کمک به شما کوتاهی نخواهم کرد، اما نیاز به زمان دارد. از سویی شکارچیان نیز هردم از راه خواهند رسید و فرصت ما روبه پایان است. ماهیها بسیار گریه و زاری و التماس کردند، تا اینکه ماهیخوار پذیرفت تا هر روز چند ماهی با خود به آن آبگیر ببرد و ماهیها هم این کار را پذیرفتند.
بنابراین، ماهیخوار هر روز چند ماهی را با خود میبرد و در جایی مینشست و آنها را میخورد و استخوانهایشان را در همانجا میانداخت. از سویی ماهیها برای آنکه به آبگیر گفتهشده بروند، با یکدیگر به رقابت میپرداختند و از هم پیشی میگرفتند. ماهیخوار با چشم عبرت بر نادانی آنها مینگریست و با زبان سرزنش با خود میگفت؛ «هرکس گول گریه و زاری دشمن را خورده پاداشی بهتر از این نخواهد داشت.
روزهای بسیاری بر این روال گذشت تا اینکه خرچنگ نیز خواهان رفتن به آبگیر تازه شد. پس ماهیخوار او را بر پشت خود سوار کرد و به پرواز در آمد. خرچنگ ناگهان از آن بالا استخوانهای ماهیهایی که مرغ خورده بود را دید و دریافت که داستان چیست. او برای آنکه به دست ماهیخوار کشته نشود، گردن مرغ را به چنگال گرفت و او را خفه کرد و به آبگیر برگشت و داستان را برای ماهیهای دیگر بازگو کرد.
عجب داستان عبرت انگیزی. جالب بود