💎 فیلسوف یونانی با این پرسش به سخنرانی خود خاتمه داد، آیا کسی سؤالی دارد؟
رابرت فولگام، نویسنده ای مشهور در بین حضار بود و پرسید جناب آقای دکتر پاپادروس، معنی زندگی چیست؟
همه حضار خندیدند.
پاپادروس، مردم را به سکوت دعوت کرد.
سپس کیف بغلی خود را از جیبش درآورد، داخل آن را گشت و آینه گرد و کوچکی را بیرون آورد و گفت موقعی که بچه بودم، جنگ بود.
ما بسیار فقیر بودیم و در یک روستای دور افتاده زندگی می‌ کردیم.

روزی در کنار جاده، چند تکه آینه‌ شکسته از لاشه یک موتور سیکلت آلمانی پیدا کردم.
بزرگ ترین تکه آنرا برداشتم و با سائیدن آن به سنگ، گِردش کردم؛ همین آینه‌ ای که حالا در دست من است و ملاحظه می‌کنید.
سپس به عنوان یک اسباب بازی، شروع کردم به بازی با آن و بازتاباندن نور خورشید به هر سوراخ و سنبه و درز و شکاف کمد و صندوقخانه و تاریک ترین جاهایی که نور خورشید به آنها نمی‌ رسید.
از اینکه با کمک این آینه می توانستم ظلمانی‌ ترین نقاط دنیا را نورانی کنم، به قدری شیفته و مجذوب شده بودم که وصفش مشکل است.
در واقع، بازتاباندن نور به تاریک ترین نقاط اطرافم، بازی روزانه‌ من شده بود.

آینه را نگه داشتم و در دوران بعدی زندگی نیز هر وقت که بیکار می‌ شدم، آنرا از جیبم در می‌ آوردم و به بازی همیشگی خود ادامه می‌ دادم.
بزرگ که شدم، دریافتم این کار یک بازی کودکانه نبود؛ بلکه استعاره ای بر کارهایی بود که احتمال داشت بتوانم با زندگی خود انجام دهم.
بعدها دریافتم که من، خود نور و یا منبع آن نیستم؛ بلکه نور و به عبارت دیگر حقیقت، درک و دانش جایی دیگر است و تنها در صورتی تاریک ترین نقاط عالم را نورانی خواهد کرد که من بازتابش دهم.

من تکه ای از آینه ای هستم که از طرح و شکل واقعی آن اطلاع چندان درستی ندارم.
با وجود این، هر چه که هستم، می‌ توانم نور را به تاریک ترین نقاط عالم، به سیاه ترین نقاط قلوب انسان ها منعکس کنم و سبب تغییر بعضی چیزها در برخی از انسان ها شوم.
شاید دیگران نیز متوجه این کار شوند و همین کار را انجام دهند.
به طور دقیق، این همان چیزی است که من به دنبال آن هستم.
این معنی زندگی من است.
بعد از پایان درس، آینه را به دقت دوباره بر دست گرفت و به کمک ستونی از نور آفتاب که از پنجره به داخل سالن می تابید، پرتویی از آن را به صورتم و به دست هایم که روی بازوی صندلی به هم گره خورده بودند تاباند.