دوست داشتنِ مادرم را وقتی دیدم که در حالِ درست کردنِ کتلت بود و برای من سه تا برشته شده کنار گذاشت.
یا وقتی که ادکلن‌ام را سمتِ چپِ آینه گذاشت می‌دانست که دوست دارم آنجا باشد. یا آلبالو پلوهایش برای پسری که از راهِ دور رسیده و بوی غذا مستش می کند. یا صدای پدرم که وقتی به خانه می‌آید و می‌گوید: باباجان از آن آلو‌ها که دوست داری خریدم. این هم بیسکوئیت‌های چای عصرت. چون تو که قند نمی‌خوری.
یا اصلا همان وسطِ هندوانه که مال من است. حتی سهمِ ته دیگِ سیب زمینی‌اش!بی آنکه بخواهم بی آنکه بر زبان آورم
می‌دانی که چه می‌خواهم بگویم؟!
دوست داشتن همین ریزه کاری‌هاست
همین کتلت‌ها و هندوانه‌ها
همین بیسکوئیت چای عصر.
دوست داشتن همین عمل کردن‌هاست
همین  "حواسم هست‌ها"...
حرف را که همه بلدند بزنند...