واژه ى عجیبیست...."لیاقت" را میگویم
گاهى من ندارم ، گاهى تو ندارى
و گاهى نایاب میشود لابلاىِ تمامِ آدمهاى شهر...
گاهى در اوجِ خوشى،
آنجا که زمین و آسمان هم برایمان میرقصند
آنجا که ستاره ها به یُمنِ خوش بودنمان،
چشمک میزنند
پشتِ پا میزنیم به خوشبختى مان...
تمامِ تلاشمان را میکنیم،
تا بى لیاقتیمان را ثابت کنیم به زمین و زمان
که ما ظرفیتمان همین است
که ما یک عُمر میدویم به سمتِ خوشبختى،
اما همین که سراغمان آمد،
پشتمان را میکنیم و محلش نمیگذاریم
محلش نمیگذاریم تا سالها بعد،
از لابلاى دفترِ خاطراتمان بیرون بیاوریمش و
سطر سطر آن روزها را،
با یک اى کاش شروع میکنیم
اى کاش عاقل بودم اى کاش عاقل بودم
همیشه نداشتنِ لیاقت،
سهمِ آدمهاى اطرافمان نیست،
گاهى خودمان،میشویم نالایق ترین آدمِ روى زمین...
همان جا که خوشبختى برایمان دست تکان میدهد و ما،
عینِ خیالمان نیست که نیست...