گاهی باید همه چیزو ساده تر بگیری.
به جای پلو خورش، نیمرو و سیب زمینی سرخ کرده بزنی.
به جای رستوران لوکس تو زعفرانیه، بری تجریش یه کاسه آش رشته بخوری.
مزخرف ترین فیلمی که در طول تاریخ ساخته شده رو بذاری توی دستگاه و ولو شی رو مبل و بعد از شدت خسته کننده بودن فیلمه همونجا خوابت ببره.
گاهی باید به جای موزیک فاخر، سنتی شجریان و بی کلام باخ و سمفونی پنجم بتهوون، یه آهنگ قر دار که ترانه ش از معیارای یه ترانه ی درست، فقط "وزن" داره پخش کنی و به مسخره ترین شکل ممکن باهاش برقصی.
گاهی باید "عقاید یک دلقک" و "صد سال تنهایی" رو بذاری تو همون کتابخونه بمونن و به جاش بری چند تا جوک تکراری رو از نو بخونی و بخندی.
به جای بحث در مورد روند تکمیل انسان و تاریخ تمدن، بشینی انقدر با دوستات مسخره بازی دراری و بخندی که دیگه خنده به دل درد بندازدت.
اصلا گاهی باید همه چیز رو به طرز احمقانه ای ساده بگیری تا حالت جا بیاد.
گاهی باید زندگی رو اونقدری که همیشه جدی می گرفتی جدی نگیری.
حال کنی با زندگیت.
اگه این کارا رو نکنی، دیگه نمی تونی از اون پلو خورش و رستوران لوکس و اون فیلمی که پارسال اسکار گرفت و موزیک لایت و کتابای برتر جهان و بحث های فلسفی لذت ببری.
هیچ یکنواختی ای لذتبخش نیست.
حتی یه پادشاه هم گاهی از تشریفات و پادشاه بودنش خسته میشه.
آنا جمشیدی
من جوک تکراری رو در هر حالتی به عقاید یک دلقک ترجیح میدم