دوستی داشتم که سالها پزشک زندان بود. یکبار نکتهی جالبی در مورد سالهای خدمتش میگفت.
او میگفت آن اوایل که برای خدمت پزشکی به زندان رفته بودم برخی زندانیان را میدیدم که هر روز مریض میشدند و به درمانگاه مراجعه میکردند؛ حتی برخی روزی چند بار حالشان دگرگون میشد و به درمانگاه میآمدند. واقعاً هم مریض بودند و اینطور نبود که تمارض کنند و برای به دست آوردن چیزی یا فرار از چیزی خود را به مریضی بزنند.
این تعداد ابتلا و مراجعه از نظر پزشکی برایم طبیعی نبود.
اما نکتهی غیرطبیعیتر این بود که همین افراد، بعد از گذشت یک بازهی زمانی نه مریض میشدند و نه به درمانگاه مراجعه میکردند؛ الّا در موارد واقعاً ضروری.
انگار یکباره حالشان خوب میشد و به مسیر طبیعیِ سلامت و بیماری باز میگشتند.
یکبار با یکی از این زندانیهای قدیمی که آدم کارکشتهای بود مطلب در میان گذاشتم و دلیلش را پرسیدم.
خندید و گفت:
«آنها که هر روز مریض میشوند کسانی هستند که هنوز حُکمشان نیامده و در یک برزخِ انتظاری و بلاتکلیفیِ زجردهنده زندگی میکنند.
اما تا حکمشان میآید و از برزخِ بلاتکلیفی درمیآیند، دیگر چارهای ندارند جز اینکه با وضعیتشان کنار بیایند، آن را بپذیرند و ادامه زندگیشان را با همان تنظیم کنند».
دوست پزشک ما میگفت هیچوقت فکر نمیکردم حکیمانهترین نکتهی زندگیام را نه در دانشگاه و درسها و کتابهای پزشکی؛ بلکه، از یک زندانی بیاموزم که:
«اگر قدرت تغییر چیزی را داری، جسارت تغییر آن را داشته باش
و با بهانههای پوچ و مزخرف مانند کرمها در لجن دستوپا نزن
و اگر فعلاً موقعیت یا توان و قدرت تغییر آن را نداری، شجاعت پذیرشش را داشته باش، آن را بپذیر و خودت را با آن برای داشتنِ یک زندگیِ بهینه در همان وضعیت تنظیم کن؛ تا در یک برزخِ انتظاری عمر و توان و انرژیات را بیهوده هدر ندهی».
دکتر محسن زندی (روانشناس)
درود
بسیار عالی بود