مرد سیرفروش گفت : قدری از این سیرها ببر که از سیر به سلامتی راهی ست.
و من به یاد آوردم که از سیری به دلیری هم راهی ست؛ زیرا که مولانا فرموده بود: دیده سیر است مرا ، جان دلیر است مرا، زَهره شیر است مرا ...
آدم سیر که باشد دلیر هم می شود، اما نه سیری معده، که سیری جان؛ گرسنگی، ضعف و زبونی می آورد؛ نه فقط گرسنگی تن که گرسنگی «من».
اما « گرسنگیِ من »حتی اگر همه جهان را هم بخورد ،برطرف نمی شود، زیرا که کوزه چشم حریصان به این آسانی ها پر نخواهد شد و سعدی بود که گفت: چشم تنگِ دنیادوست را یا قناعت پر کند یا خاکِ گور ...
«آز» تنها اسم یک رذیلت نیست در آدمی که قرن ها پیش در ادب فارسی نام دیوی بوده است که هر چه می خورده، سیر نمی شده است!
حرص و آز و سیری ناپذیری، بیماری سخت و صعب العلاجی ست که دارویی جز خرسندی ندارد و علاجش فهم داشته ها و قدر دانستن دارایی ها و نعمتها و فرصتهای خویش است.
مرد سیرفروش گفت: سیر ببر و سیر بخور و سیر باش،
اما از هر چه سیر شدی از زندگی سیر نباش!
عرفان نظرآهاری
حسنت احسنت داداشی عجب قالب خوبی گذاشتی. پیشرو بودن خوبه.