مردم شهرم همیشه عجول بوده‌اند.

همیشه همه‌ی کارهایشان را با عجله انجام داده‌اند.

چای را داغ سر کشیدند...

پشت ترافیک بوق را یکسره کردند...

شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند... 

در پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه گفتند...

زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند...

آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود... 

باور کنید انتهایش چیزی نیست.

وقتی به خودتان میرسید،درون آینه فقط یک مرد، یک زن با موهای جوگندمی نگاهتان میکند.

عمر به قدر کافی تند میدود

شما آهسته راه بروید و به آرزوهایتان برسید...

به خودتان هر روز نگاه کنید و آدم‌ها را یواش یواش دوست بدارید،

چای را پای حرف‌های معشوقه‌ی دوست داشتنیِ تان سرد کنید، 

خیابان را باعشق قدم بزنید.

شما هرگز به سن و سالِ الانتان برنمیگردید...