برای "شاهزاده ای،" تعدادی برده ی جدید آورده بودند. 

 

"برده ها" در "غل و زنجیر های سنگین،" سر خود را پایین انداخته و ایستاده بودند. فقط یکی از آنها "شاد" به نظر می رسید و حتی زیر لب "آهنگی" هم زمزمه می کرد! 

 

او با وجود اینکه "طعم تازیانه ی نگهبان" را چشید، ولی دست از خواندن بر نداشت.

 

شاهزاده با تعجب از او پرسید: 

ای مرد! چطور می توانی با این وضعیتی که داری، احساس "شادی و شعف" کنی؟!

ما که "آزادیم،" همانند تو احساس شادمانی و خوشبختی نمی کنیم. 

 

برده جواب داد: 

"چرا شاد نباشم؟!"

 

شما فقط "پاهای مرا" به زنجیر کشیده اید، اما "قلب و روح" من "آزاد" است و کسی نمی تواند آن را به بند بکشد. 

 

شاهزاده به نگهبان دستور داد:

* این مرد را آزاد کنید. 

زنجیر کردن او بیهوده است. *

 

"انسان خوشبخت کسی نیست که در شرایطی خاص به سر می برد، بلکه کسی است که دیدی خاص دارد."