.::التماس دعا::.

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پول» ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۳۲ ب.ظ پوریا قلعه
به دنبال چیزی

به دنبال چیزی

در شهر بودم دیدم هرکس به دنبال چیزی می دود :

یکی به دنبال پول

یکی به دنبال چهره دلکش

یکی به دنبال لحظه ای توجه چشمان هرزگرد

یکی به دنبال نان

یکی هم به به دنبال اتوبوسی !

اما دریغ ؛ هیچکس دنبال خدا نبود و خدا به دنبال همه …

۲۸ تیر ۹۶ ، ۱۸:۳۲ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۰۶ ب.ظ پوریا قلعه
چهار همسر

چهار همسر

در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت. همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.


همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.


واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.


اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.


روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد.


به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.


اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟


زن به سرعت گفت: "هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.


مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟


زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد.


مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟

زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ … متأسفم !


گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: "باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم…


در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!


همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند.


همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.


همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.


همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست مےکنیم. او ضامن توانمندی های ماست، اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است...

۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۰۶ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پوریا قلعه
پنجشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۱۵ ق.ظ پوریا قلعه
انسانهای بزرگ، متوسط و کوچک

انسانهای بزرگ، متوسط و کوچک

انسانهای بزرگ: عقاید بزرگ دارند

انسانهای متوسط: درباره وقایع حرف می زنند

انسانهای کوچک: پشت سر دیگران حرف می زنند


انسانهای بزرگ: درد دیگران را دارند

انسانهای متوسط: درد خودشان را دارند

انسانهای کوچک: بی دردند


انسانهای بزرگ: عظمت دیگران را می بینند

انسانهای متوسط: به دنبال عظمت خود هستند

انسانهای کوچک: عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند


انسانهای بزرگ: به دنبال کسب حکمت هستند

انسانهای متوسط: به دنبال کسب دانش هستند

انسانهای کوچک: فقط به دنبال کسب پول هستند


انسانهای بزرگ: به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند

انسانهای متوسط: پرسش هایی می پرسند که پاسخ دارند

انسانهای کوچک: می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند


انسانهای بزرگ: به دنبال خلق مسئله هستند

انسانهای متوسط: به دنبال حل مسئله هستند

انسانهای کوچک:مسئله ندارند...

۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۱۵ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پوریا قلعه
سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۰۰ ب.ظ پوریا قلعه
بعضی ها

بعضی ها

گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند، گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند. بعضی وقت ها آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند، اما دوستشان نداریم.به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم را همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم!


برخی ما را سر کار می گذارند، برخی بیش از اندازه قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و روحشان چنان گرفتار حفره های خالی است که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد. برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای، هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پر کنیم. برخی می خواهند ما را ببلعند و برخی دیگر نیز هرگز ما را نمی بینند و نمی یابند و برخی دیگر بیش از اندازه به ما خیره می شوند...


گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم و همه چیز را به کف می آوریم و اما «او» را از کف می دهیم.


گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی. تو قطعه گمشده او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری. گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گم شده.


او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی، راه بیفتی، حرکت کنی. او به تو می آموزد و تو را ترک می کند، اما پیش از خداحافظی می گوید: "شاید روزی به هم برسیم ..."، می گوید و می رود، و آغاز راه برایت دشوار است.


این آغاز، این زایش، برایت سخت دردناک است. بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست.   تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی و می روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی ...


شل سیلور استاین

۲۹ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه
شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۸ ق.ظ پوریا قلعه
استادی با شاگردش

استادی با شاگردش

استادی با شاگردش از باغى میگذشت ...

چشمشان به یک کفش کهنه افتاد.

شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند . بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم ...!

استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم؛ بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین!

مقدارى پول درون آن قرار بده ... 

شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.

کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را دید.

 با گریه فریاد زد : خدایا شکرت !  

خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى ....

 میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میریخت....

استاد به شاگردش گفت: همیشه سعى کن براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی.....

در مقابل یک فرد معلول با سرعت کم راه بروید.

در مقابل مادری که فرزندش رو از دست داده بچه تون رو نبوسید.

در مقابل یک فرد مجرد از عشقتون نگید.

در برابر کسی که نداره ، از داشته هاتون مغرورانه حرف نزنید

هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد،

مگر به " فهم و شعور " 

مگر به " درک و ادب " 

آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند !

این قدرت تو نیست،

این " انسانیت " است!

۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۵۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پوریا قلعه