روزها تند وتند میگذرند و لحظه ها باهم مسابقه گذاشتند
یه لحظه یه جایی تو مسیر زندگیت به خودت میای و اصلا باورت نمیشه که زندگیت رو چطور تا اینجا گذروندی و به اینجا رسیدی
کلی خاطره رو مرور میکنی و بسته به این که اون لحظه ها چطور گذشتند ، یا میفتی به جون خودت که چرااااا اینطور گذشت و یا مدام میگی یادش بخیر چقدر خوش گذشت
و مدام این سیکل برات تکرار میشه
دست کم یک سوم عمرمون رو که خواب بودیم و هستیم و یک سوم دیگش هم مشغول کار و مابقیش هم تکرار کارهای روزانه و به اصطلاح گذران عمر
چقدر برای بیدار بودن وقت کم داریم
ولی به نظرم اگه همین مدت کم رو خوب سپری کنیم ، کلی بهمون خوش میگذره
چقدر آدم دیدم که وقتی میخوان برن مسافرت ، هتلشون از خود سفر براشون مهم تر میشه و بیشتر تایمشون رو تو هتل می مونند
کمتر میبینند و میچرخند و لذت میبرند و به همون دایره امنشون اکتفا می کنند
خیلی وقته با خودم مرور می کنم که وقت برای خوابیدن زیاده ، برای بیدار موندن وقت کم دارم
برای دیدن ،شنیدن ، تجربه کردن ، لذت بردن و به اصطلاح *بودن در لحظه ابدی هم اکنون* همه ما وقت کم داریم
در طول روز چقدر به مشکلات حال و گذشتمون فکر می کنیم و دریغ از لذت بردن از لحظه های پیش رومون
چقدر تا حالا طلوع خورشید رو از نزدیک دیدی ؟
از خودمون بپرسیم واقعا خوشبخت هستیم یا با داشته همون خوشیم ؟
باز هم میگم
من برای بیدار موندن هزینه میکنم نه خوابیدن
برای درک لحظه ها و یک کیف عمیق از جایی که هستم و کاری که میکنم...