دزدی از نردبان خانه ای بالا رفت. 
از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا کجاست؟ 

صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است، عزیزم. 
کودک دوباره پرسید: چه کار می کند؟ 

مادر گفت : دارد نردبان می سازد. 
ناگهان دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد!

سالها بعد دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟ 

حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت: برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد.

 

نردبان این جهان ما و منیست
عاقبت این نردبان افتادنیست

 

لاجرم آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست